گزارش «آرمان ملی» از کاهش محسوس قدرت خرید مردم در شب عید
جیبهای خالی
آرمان ملی – شفق محمدحسینی: کیسه دوناتها را با زور میکشد و همراه خودش از در قطار وارد میشود. التماس میکند که یک بسته دونات را به قیمت سی هزارتومان بخرید. مسافران خستهتر از آن هستند که به او توجهی کنند، دیگر چه برسد به بسته دوناتی که حتما درصد بالایی قند هم دارد.

کسی نمیخرد و زن دستفروش عصبانی است و داد میزند که حتما باید بروید بیرون و گرانتر بخرید؟ گوشمان بدهکارحرفهاش نیست. مطمئن که میشود کسی خریدار نیست، تلفن میزند به کسی که لابد از اعضای خانوادهاش هست: یه تومن به کارتم بریز. لااقل یه مقدار پول برنجو بدم. به زور پولامو گرفتی، دست منو گذاشتی تو پوست گردو. دیگر تقریبا داد میزند. قطار وسط این هیاهو میایستد و مسافران تازه نفس سوار میشوند، تا اعصابشان را بدهند دست فروشندههایی که این روزها خشمگین هستند از مسافرانی که خرید نمیکنند. زن تنها یک بسته از دوناتها را میفروشد و باز اصرار میکند که با چای میچسبد: خانوما چایی نمیخورین؟ خیلی خوشمزه و تازهس. تلفنش باز زنگ میزند. صدایش درمیآید که ای خدا، باز این طلبکاره. آنقدر سروصدا میکنند، که مسافران ایستگاه را گم میکنند. دخترکی هم با داد و بیداد از شخص پشت تلفن میخواهد که به صاحب کار قبلیاش بگوید تا ته مانده حقوقش را بدهد. میگوید باید تا پس فردا 20میلیون جورکنم برای پول بیمه. امروز و اینجا همه بدهکارند.
بیرون از مترو کنار بساطش ایستاده است و سرما را به جای نان سق میزند. سرمایی که تا انتهای استخوانهاش را میسوزاند. بیرون مترو آجیل میفروشد. درآمد چندانی ندارد و همان را هم باید مقداریاش را به شهرداری بدهد، تا اجازه دهد اینجا بایستد و شاید کسی از مترو بیرون بیاید و چیزی بخرد. میگوید خانوادهام شهرستان هستند. مجبورم کار کنم. در شهرستانمان کار نیست. کلاهش را آنقدر پایین کشیده است که کش آمده، هرچند از حجم سرما کم نشده است. هوا هنوز سوزش را دارد، که زنی انجیرها را قیمت میکند و میرود.
یک کیسه برنج
از در برنج فروشی وارد میشود و به فروشنده میگوید، خرده برنج آوردی؟ نگاهی به دخترک همراهش میاندازد. فروشنده قیمت را که میدهد؛ کیلویی120هزارتومن، زن چادرکهنهاش را به سرمیکشد و در گوش دخترک زمزمهای میکند، مغازه به رسم شب عید، شلوغ است و زن نگاهش را میدزدد و میگوید بعدا میام میخرم. آرام دور میشود، و تنها بوی برنج را با خود به خانه میبرد. مغازه که خلوت میشود، یکی از آشناهای فروشنده از او پرس و جو میکند که کاش کمی برنج میدادی، فروشنده میگوید روزی صدتا شبیه این خانوم میان. بخدا نمیتونم به همشون یه پلاستیک برنج بدم. خودمم اجاره مغازه باید بدم.
قدیمها همه صندوقخانه داشتند، که تا سرش پر بود از برنج و روغن و چای و دون و باش، به قول مادربزرگم که گوشه روسریاش را گره میزند و میگوید یادش بخیر، همه به فکر هم بودند. یک لقمه را با هم میخوردند. توی هر محلهای، همه حواسشون به همسایهها بود. کسی سرشو راحت زمین نمیذاشت، اگه سفره همسایه خالی بود. مثل الان نبود که اصلا نمیدونی همسایه ت چه شکلیه. روزگار بدی شده. برنج میخریدیم ده تا ده تا، چه طوری الان یکی نمیتونه یه کیسه برنج بخره؟ یه کیسه هم نه، یه پلاستیک؟ اصلا تو بگو یه کیلو. حالا گوشت و مرغ، دیگه پیشکش.
آقا یه قلم گاو بده
در یکی از شهرستانهای کویری، با دوستش برای کاری رفته بود. میگوید پیرزنی وارد شد و یک قلم گاو خواست، قیمت را که پرسید، از مغازه بیرون رفت. مرد به دنبالش میرود و به بهانه اینکه کسی نذری آورده، برای پیرزن مقداری گوشت میخرد. پیرزن باورش نمیشود، با شادی گوشت را میگیرد و به خانه میبرد. چندنفر از ما حواسمان به سفره همسایه، دوست، آشنا، رفیق، همکار کنار دستیمان بوده است؟ یا حواسمان هست که چراغ خانه کناری مان، روشن است یا خاموش؟ همه در انفرادی درونمان غرق شدیم. حالا شاید کمی مهربانی به خرج دهیم و شب عیدی یادی کنیم از چند خانه آن ورتر و رفقای نزدیکتر، اما مهربانی فقط به سفره چیدن و پهن کردن نیست. گاهی سر زدن به یک دوست و رفیقی که تنهاست، یا حتی کمی افسرده، با یک دسته گل، یا جعبهای شیرینی و شکلات، تا روزها و مدتها حال و احوالمان را تغییر میدهد. همین قدمهای کوچک، گاه تاثیری بیش از یک پلاستیک قرص و دارو دارد. کاش درمان یکدیگر باشیم. حواسمان به کنار دستیمان باشد. به کسی که کنار خیابان از کنارمان رد میشود. یا در مترو یا تاکسی کنارمان نشسته است. گاه یک احوالپرسی ساده و حتی یک سوال که خانم حالتون خوبه؟ چیزی احتیاج ندارید؟ همین جمله گاهی حال آدمها را حسابی تغییر میدهد.
بابا کی میخری پس؟
با دو فرزندش از کنار فروشگاه بزرگی میگذرد و صدای بچهها درآمده است. میگوید: بابا پس کی میخری؟ پدرش هم میگوید که باباجون امروز اومدیم ببینیم، چندروز دیگه میایم خرید میکنیم. پسرک خودش را روی زمین میکشد و به زور پدر، مجبور به ادامه راه میشود. با خود میگویم کاش لااقل اصلا آنها را برای دیدن هم نمیآوردی. مرد انگار صدایم را میشنود. با تلخی راهشان را میکشند و میروند. هنوز حقوقش را نگرفته و تنها چند روز به انتهای سال مانده است.
خیابانها شلوغتر از هفتههای قبل است. اما حتی فروشندههای سمت بازار هم میگویند که این بازار، شبیه بازار شب عید هرسال نیست. میگویند مردم بیشتر برای تماشا میآیند و در نهایت هم خرید کمی میکنند و میروند. ما آن جمعیتی که هرسال میدیدیم را نمیبینیم. خبری از آن همه خرید هرساله نیست.
می خواهد از خیابان عبور کند، اما پشیمان میشود. میخواهم دستش را بگیرم، اما آنقدر مغرور است که چیزی نمیگویم. از یک تاکسی هم میپرسد که تا کمیته امداد چقدر میگیری؟ من به خیالم راننده میگوید که قابلی ندارد، چون مسیرش بسیار نزدیک است، اما راننده میگوید بیست هزارتومن و زن هم ترجیح میدهد از عرض این خیابان پهن بگذرد و پیاده برود. با واکری که همراه خود میکشد. آنقدر غرور دارد که تنها من هم کمی آرامتر از خیابان رد میشوم. تشکری میکند و میرود. میگوید این واکر یادگار معلمی است. با لبخندی تلخ دور میشود.
خیابانها و مترو همچنان شلوغ است. هرچند کیسههای خرید کوچکتر از سالهای قبل شده است. مثل حقوقهایی که به هزینههای روزانه هر فرد هم به زور میرسد. سفرههایی که مدام کوچکتر شدند و میشوند. همه با جیبهای خالی از خیابان عبور میکنند. نمیدانم آن پدر در نهایت توانست برای دو فرزندش عیدی بخرد؟ یا زنی که خرده برنج میخواست، بالاخره بوی برنج دم کشیده از مطبخش بیرون آمد، یا نه؟
ارسال نظر