جولین بارنز در «الیزابت فینچ»
اساسا جولین بارنز را که خودش شیفته شخصیت و آثار فلوبر است، با کتاب «درک یک پایان شناختم»؛ کتابی درخور توجه که دنیای پیچیده ذهن نویسنده را تا حدودی به نمایش میگذاشت و در سال 2011 میلادی جایزه ادبی «منبوکر» را برای او به ارمغان آورد.
جولین بارنز که بهمدت 3 سال، فرهنگنویس واژهنامه انگلیسی آکسفورد بود، همیشه دلبسته ادبیات فرانسه بوده است. بارنز تحت عنوان اسم مستعار دن کاوانا چندین رمان جنایی هم نوشته است که من فکر میکنم این اتفاق از شخصیت پیچیده او نشات میگیرد و تبحر او را در دنیای داستاننویسی به خواننده نشان میدهد. و اما کتاب «الیزابت فینچ» که بهزعم من ساختار بسیار متفاوت و خاصی داشت. شاید بشود با جسارت گفت که کتاب تازه او یکی از برجستهترین آثار اوست. راوی داستان شخصی بهنام نیل است؛ مردی سرخورده و وامانده در روابط اجتماعی و شخصی. شاگردی که خیلی بی پرده و مبرهن استاد خود را روایت میکند. شروع داستان با شرحی از زندگی و خصوصیات فردی الیزابت جان میگیرد. این دانشجوی شیفته، علاوه بر عشقی افلاطونی که اگرچه بهزعم من بیشتر شبیه به رابطه مرید و مرشد بود، استادش را به عنوان سمبلی از قدرت و عزمی راسخ است، میشناسد. کلاس فرهنگ و تمدن که نیل در آن شرکت میکند، در واقع به او شخصیت استوار، راسخ و منحصربهفرد استادش را نشان میدهد. الیزابتی که در پساپس اسلوب و روش زندگیاش همیشه گوشههایی راز گونه را باقی میگذارد و عیانشان نمیکند. نیل، راوی داستان، زندگی از همگسیخته و متزلزلی را تجربه میکند و در این میان الیزابت، مظهر قدرت و سرسختی، به او برای زندگی، انگیزهای تازه میدهد؛ هرچند که رابطه آنها همیشه به شکلی یک سویه جلو میرود: «... خیال باطلی است اگر فکر کنید که من زنی تنها هستم. من عزلت گزیدهام که چیزی است یکسره متفاوت. اختیار کردن عزلت قدرت است. تنها ماندن ضعف. و درمان تنهایی عزلت است. همانطور که ام.ام فاضل گفته است...». کتاب در سه بخش نوشته شده است؛ بخش اول زمانی که الیزابت فینچ همچنان در قید حیات است و میتوان از حضور او استفاده کرد، بخش دوم تاریخ و حضور قدرتمندش است که نویسنده از ورای یادداشتهای الیزابت، خواننده را به قرون پیشین میبرد؛ قرونی که در آن آخرین امپراتور پاگان روم در بیابانهای ایران، در سالهای 363 و در نبرد تیسفون کشته میشود. تجزیه و تحلیل کاراکتر راوی توسط خودش، به کمک این داستان تاریخی و درسهایی که از الیزابت در زمان حیاتش میگیرد و همچنین نگاههای مختلف به دورههای زمانی متفاوت، به او کمک میکند تا احساسش را به خوبی بشناسد:«... واقفم که با این توضیحات او را شبیه به زنی پررمز و راز جلوه دادهام. اما اینطور اینطور نبود. هیچ حالت اسرارآمیزی نداشت. همیشه بهطرز خارقالعادهای شفاف بود. چیزی که به آدم میگفت همیشه حقیقت بود و با انتخاب دقیق کلماتش حقیقیتر هم مینمود. اما وقتی نمیخواست چیزی را به آدم بگوید، رک و راست به آدم حالی میکرد که نمیخواهد بگوید و نخواهد گفت...». کتاب همانطور که در فصل اول بیشتر شبیه به روایتی عاشقانه و عارفانه است، در فصل دوم تبدیل به پژوهشی تاریخی و تمام عیار میشود که سرشار از جملات فکورانه در مورد تاریخ صدر مسیحیت، موضوعات ژرف دینی، فلسفی و تاریخی است. در فصل سوم راوی داستان مثل قهرمانی میشود که از سیر و سلوکی عارفانه بازگشته باشد و دوباره جریان داستان را به سمت روایتگری در بستری آرام و بیدغدغه میکشاند. بارنز در کتاب الیزابت فینچ، محتوا و فرم را با هم تلفیق کرده است. درهمآمیختگی یک زندگی تاریخی و زندگی امروزی زنی که استاد یک دانشگاه است محتوای کتاب را خاص کرده است و اساسا درهمآمیختگی داستان و ناداستان هم فرم این روایت را شکلی ویژه داده است. بهزعم من، آمدن فیکشن و نانفیکشن در کنار هم توانسته از الیزابت فینج کتابی منحصر و درخور ایجاد کند که به لحاظ فرم شکلی خاص دارد: «کدام واژه دیگر در زبان انگلیسی اینچنین با اسطوره درهمآمیخته، نابجا بهکار رفته، نادرست فهمیده شده، به هزاران معنا و مقصود تفسیر شده، تباه شده و بر زبان میلیونها دروغزن جاری شده است، کدام واژه جز عشق؟...». داستانهای بارنز همیشه جذابیتهای منحصربهفردی داشته است که مهمترین آنها اندیشه است. عشقهای نهچندان سرراست و بیدغدغه، فرمهای متفاوت با سایر روایتها، همیشه از جذابیتهای داستانی بارنز بوده است. تشبیهات گیرای کتاب در جای خود، بهزعم من توانسته روایت را جذابتر بکند. بارنز همیشه در ناداستان هم حرفهای زیادی برای گفتن دارد و به زعم من در الیزابت فینچ، درهمآمیختن این فرم یکی از بدعتهای تازه او به شمار میآید:«... عشق هم غریزی است و هم آگاهانه. ما جنبه آگاهانه را چندان معتبر نمیدانیم. جنبهای که عمیقا ریشه در تاریخ و روابط خونی دارد و اتفاقا از همینروست که عشق در ذات خود مصنوع است. البته من با دید مثبت این واژه را بهکار گرفتهام و آنچه که عشق رمانتیک مینامیم، مصنوعترینِ عشقهاست. در نتیجه بالاترین نوع عشق و نیز ویرانگرترین....»
*مریم طباطبائیها
نویسنده و منتقد
ارسال نظر