قهرمانی که هرگز نباخت! | مجتبی گلستانی؛ هشتگ میم_نگاه
حالا 2 سال از هجرت بیبازگشت مجتبی میگذرد، از پرواز شاعر و نویسندهای خاص، منتقد و پژوهشگری سختکوش و رفیقی بیبدلیل و بیدریغ. 28 تیرماه 1400 بود که دست سیاه کرونا، چشمهای نافذ و نکتهبین گلستانی را برای همیشه بست؛ اَبَرانسانی که هرگز نباخت؛ نه به معلولیت و نه به محدودیت. روزگار از فیلسوف جوان ما که تازه میرفت ثمره 40 سال مقاومت و جنگیدن با مصائب ریز و درشت زندگی را بچیند، قهرمانی بیکم و کاست ساخته بود؛ تن و جانی ورزیده با اندیشهای مثال زدنی.
به گزارش آرمان ملی آنلاین هادی حسینینژاد، روزنامهنگار نوشت: دانشمندی که به گواه آمارهای یک پلتفرم کتابخوانی در 8 سال پایانی زندگیاش، 844 نسخه کتاب الکترونیک خوانده بود؛ یعنی ماهانه 9 کتاب! تازه این آمار، مطالعه کتابهای کاغذی توسط مجتبی را در برنمیگیرد. بهیقین که از او بسیار میتوان نوشت؛ اما در این یادنامه کوتاه که به بهانه سالروز آسمانی شدنش مینویسم، خوش دارم بیشتر از قهرمانیهایش بگویم؛ از تن و روحی مبارز و مطالبهگر که هرگز از پای ننشست. آنچه در ادامه میخوانید؛ یکی از یادداشتهای مجتبی گلستانی است؛ درباره معلولیت و ضرورت بهرسمیت شناختن تفاوتها.
مینویسم برای دعوت به فکر کردن
چرا گاهی از معلولیت، و بهویژه از تجربههای شخصیام مینویسم؟ چرا در این سالها نوشتن و سخن گفتن از معلولیت برایم اینهمه ضروری و الزامآور شده است، یک «بایدِ» تعیینکننده اخلاقی که با وجود شخصی و هویت فردی من گره خورده است؟ نمینویسم که ناله کنم، نمینویسم که شکوه سر دهم، گلایه کنم، نق بزنم، توجهی به خود جلب کنم یا هرچه، که احتیاجیم نیست به اینها. من بیتردید با هرآنچه هستم، خوشم. از خودم نیز تا بدانجا که باید میکوشیدهام، خرسندم. ای بسا مینویسم که همینها را یادآوری کنم که زنهاری دهم که مبادا قضاوتم کنید با ایدهآلها و معیارهای خودتان که از تفاوت و تغییر دفاع میکنم، از همان برابری و آزادی که سنگش را به سینه میزنید.
راه درازی را آمدهام و راه، هنوز طولانی است و من ادامه میدهم؛ چنانکه ادامه دادهام و دوام آوردهام با همه رنجها و زخمها، و نگویم بیاعتنا و بیتفاوت به دیگران، که اتفاقا بسیار حرفها شنیدهام، بسیار سکوت کردهام، به انزوای خود و اندیشیدن در خلوتم پناه بردهام به قصد دگرگونی وضع و حال و در آغوش زمان تسلا جستهام که بگذرد و راهی بگشاید، که رخدادهای زندگی از حساسیتم به مسأله معلولیت نکاسته و آدمها و رفتارها و حرفهاشان بر نکتهسنجیام درباره تفاوت بدنی افزودهاند و اگرچه بیرحمانه، یادم آوردهاند هربار که چقدر مبارزه و مطالعه ضروری و اضطراری است و همه واکنشها را بسی جدی میگیرم هر روز، چون باور من است که نه فقط این رفتارها و واکنشها، بلکه جهان و روایت مسلط از جهان –در اخلاقیترین کنش- «باید» تغییر کند که باورم این است که خشونتها و دیگر هراسیها و برتربینیها و معلولهراسیها خود گواهی است بر ضرورت مداومت و فوریت مبارزه و مقاومت.
و اگر حرف میزنم، از تجربههایم مینویسم، هم از این روست که سخن گفتن از تفاوت و هویت را از چنگ گفتمان غالب یکسانساز و دیگرهراس رها سازم به سهم خودم. منظورم آن شیوه سخن گفتنی است که از غیر میهراسد و با اولین جمله که او بر زبان میآورد؛ به بهانههای واهی ازجمله نسبت دادن تجربههای تفاوت به عقدهها و خاطرههای بد کودکی و از این دست روانشناسیگراییهای فردگرایانه مبتذل، تا پاک کند دامان آلوده جامعه و اجتماع را از شرم غیرسازی و کنارگذاری، تا تداوم ببخشد هر تبعیضی را که در جریان است تحت عنوان عادی و بهنجار... باور دارم که بیپروا سخن گفتن از خود و تجربههای خود، وظیفه اخلاقی هر اقلیتِ دچار تبعیض است. و چه هولناک است وقتی به ما، تو و من، گوشزد میکنند، و چه بسیار در گوشمان خوانده بودهاند، که از خود و از زخمهای کاری جامعه بر تار و پودمان در برابر همین جامعه هیچ نگوییم و گوش بسپاریم به همان روایتها و نسخههای همیشگی برای تحکیم الگوهای همیشگی. اما چه کس بیشتر از من صلاحیت دارد که از تجربه معلولیت بنویسد؟
پس من مینویسم که بنویسم که نوشتن رهایی است. مینویسم که صدا شوم، صدا باشم، صدای دیگری، صدای آن دیگری که منم. و نیازی ندارم حتی به همدلی و تسلایی. مینویسم برای دعوت به فکر کردن، مینویسم تنها که مطالبه کنم، مطالبه اندیشیدن به دیگری بودن دیگری از آنرو که با معیارها و هنجارهای رسمیت یافته ناهمسان و ناهمخوان است و برای به رسمیت شناختنش... و باز خواهم نوشت.
ارسال نظر