| کد مطلب: ۱۱۵۲۹۴۱
لینک کوتاه کپی شد

نیکلای گوگول و «شنل»

دیباچه‌ای بر موزه‌های دو قرن

باید طرحی نو درافکند، اما مگر می‌شود با یک و دو بار و گاه بیشتر و به‌راحتی از تاریخ‌سازان ادبیات دو قرن نوزده و بیست گذشت؟ تاریخ‌سازانی از جنس حماسه و تردید و ایمان، روایت‌هایی که طعم و عطر و بویشان انگار تا ابدیت ترد و تازه و سیال است، آثاری فخیم و گرانقدر و تاثرگذار. نه از منظر صاحب‌نظران و اهل فن، که تنها و تنها مخاطبان جدی ادبیات، تک تک این شاهکارها، هر کدام بسترساز تحول و نگرشی نوتر به جهان هستی‌اند، جهانی مالامال و آکنده از نفرت و غربت، تنهایی‌ای که مدام باز و بسیط‌تر می‌شود و دست آخر، دژخیم بدکردار توتالیتاریسم، پشتکار و بداخمی‌اش فزون‌تر! آنچه برای نگارنده و پژوهشگرِ این قبیل سطرها و کتاب‌ها، مایه‌ی دلگرمی ‌و دلخوشی‌ست، این است که با مرور و بازمرورشان می‌توان کمی‌ به فرداها امیدوارانه‌تر نگاه کرد، دنیاهای دیگری را در عالم تخیل آفرید، تجربه‌های زیستی این غول‌های تکرار نشدنی را در زندگی جاری به کار بست و دست‌آخر نشست به تماشای منظرگاه دو هستی پیش و پس از این! باشد که چنین باد.

دیباچه‌ای بر موزه‌های دو قرن

محمد صابری/ نویسنده و منتقد: نیکلای گوگول (1854- 1809) را پدر رئالیسم در ادبیات فاخر روسیه می‌دانند، هرچند که می‌توان او را در شمار مدرن‌ها نیز آورد، این جمله‌‌ی منتسب به داستایوفسکی و یا تورگینف «همه‌‌ ما زیر شنل گوگول بار آمده‌ایم» نشان‌دهنده‌‌ جایگاه ممتاز و بی‌بدیل گوگول و داستان کوتاه «شنل» اوست که انگار دو قرن پیش روزگار امروز را زیسته و دردهای بی‌شمار آن را با گوشت و پوست و استخوان درک کرده است. پیرنگ داستان کوتاه شنل روایت کارمند نسبتن دون‌پایه‌‌‌ای ست که سال‌های زیادی از عمرش را با شنلی پاره به‌سر برده است و هر بار به تعمیر و رفوی آن برآمده تا اینکه به توصیه خیاط و همکارانش و با دوصد زحمت و پس‌انداز موفق به تهیه‌‌ی یک شنل نونوار شده است. در همان زمان به مهمانی سرپرست اداره‌شان دعوت و در راه طعمه‌‌ دزدانی نابه‌کار می‌شود و گران‌بهاترین دستاورد زندگی‌اش را از دست می‌دهد و پس از آنکه به یکی از عالی‌رتبه‌گان مقام قضا برای تظلم و دادخواهی پناه می‌برد، با رفتار پرخاشگرایانه و حقیرنوازانه‌‌ تندی از جانبش رانده می‌شود و پس از چند روزی از شدت سرما و یخبندان فرو رفته در آن شب کذایی، دنیا را برای دنیا دوستان باقی می‌گذارد. نقطه‌‌ اوج این پیرنگ، از اینجا آغاز می‌شود که روح آکاکی دست از دامان «شخص مهم» داستان برنمی‌دارد. 

شنل داستانی به غایت ساده، بی‌پیرایه و یکدست است، بی‌هیچ گره افکنی و گره‌گشایی معمول داستان‌ها و حتی تکنیک‌های مدرن داستان‌نویسی! اما در همان اوان کار خواننده را به چنان حس ترحمی ‌انسانی و کنجکاوی‌‌‌ای فراانسانی وامی‌دارد که تا آخر داستان، سوز سرما و یخبندان را و از آن جگرسوزتر، بی‌عدالتی پهن شده در سفره‌‌ زندگی فرودستان جامعه را تا عمق وجودش درمی‌یابد. «در سن پترزبورگ برای کسانی که چهارصد روبل در سال عایدی دارند دشمنی سرسخت در کمینشان نشسته و این دشمن آشنا کسی نیست جز یخبندان شمالی و سرمای منهای پنجاه درجه. در حوالی ساعت هشت تا نه صبح باد یخبندان شمالی، بی‌تبعیضی چنان نامهربانانه شلاق بر سر و صورت‌ها می‌کشدد که کارمندان بیچاره نمی‌دانند دماغشان را توی کدام سوراخ فرو برند.» فضای کاملا رئالیسمی‌ داستان به قدری شفاف و سینمایی ترسیم شده که مخاطب لحظه‌‌‌ای در ضرورت وجود یک شنل برای قهرمان داستان «آکاکی آکاکی ایویچ» تردید نمی‌کند. در شنل چه چیزهایی می‌بینیم که فکر می‌کنیم گوگول انگار آن را برای حاضران قرن معاصر نیز نوشته است، انگار این داستان ماست، انسان معاصر در قرن بیست و یکم، درست سه قرن بعد از پرواز روح نویسنده از این قرن!

1- اختلاف طبقاتی: در شنل اختلاف طبقاتی بیداد می‌کند، عالی‌منصبان با جامه‌های زربفت و پشمینه‌های نرم و گرم و سورتمه‌های آماده به خدمت به محل کار می‌آیند و قبل از شروع به کار با نوشیدنی‌های داغ و سیگارهای برگ ذائقه‌شان را از گرمایی مطبوع می‌نوازند و در مقابل فرودستان جامعه با پای پیاده و شنل‌های نامرغوب و بعضا وصله‌پینه، جان نیمه‌جان فروهشته از سرمایی سخت و سوزان را به محل کار می‌رسانند. در اینجا همه‌چیز عادی است‌، همان‌طور که در قرن حاضر نیز همه چیز این روزگار و این توحش غیرانسانی در لباس مدرنیته‌‌ بی‌درو پیکر و این فاصله‌‌ مرگ‌زای تراژدیک کاملا انسانی‌ست! فاصله‌‌ی بین دار و ندار پذیرفتنی‌ترین و بی‌جر و بحث‌ترین مسأله‌‌ انسانی است. 

2- پذیرش فقر: آکاکی با همه‌‌ درون‌مایگی ذاتی و انزوای شخصی و سر در لاک بی‌توقع‌ترین آدم دنیا فروبردن، همه‌‌ تلاشش را برای نخریدن شنل جدید به کار می‌بندد، اما زوزه‌‌ شلاق‌کش بی‌امان سرمای سن پترزبورگ، بی‌رحم‌تر از آن است که بتواند برای خلاصی و در امان ماندنش به این قبیل همت و تلاش بی‌نتیجه دل ببندد، پس باید به فکر تهیه‌‌ شنلی جدید و گرم و آبرومند باشد. اما چگونه؟!... آکاکی بین اراده‌‌ لازم جهت تهیه پول که آن هم با هزار غرولند و اخم‌و‌تخم خیاط در تفهیمِ غیرقابل تعمیر بودن شنل قدیمی‌اش به‌دست آمده با اراده‌‌ ذاتی تحمل و صبوری در برابر ستمگر سوز باد، حالتی مابین فهم و نفهمی عجیبی را تجربه می‌کند، درست شبیه ادراکات نامفهوم فقرای قرن حاضر در برابر دو گزینه‌‌ مدارا و قیام. «آکاکی فکر کرد و فکر کرد و سرانجام تصمیم گرفت مخارج روزانه‌اش را حداقل برای یک سال تقلیل دهد: باید از نوشیدن چای عصرها صرف نظر کند، شب‌ها را بی‌شمع سر کند، روی سنگفرش خیابان‌ها با نوک پا راه برود تا تخت کفش‌هایش ساییده نشود، ملافه‌اش را به رختشوخانه ندهد و... برای او تحمل این وضع دشوار می‌نمود اما به‌تدریج به وضعش خو گرفت حتی خودش را عادت داد که شب‌ها را بی‌شام سر کند در عوض با فکر شنلی که قرار بود یک روز مال او شود خودش را از نظر روحی تغذیه می‌کرد...» انگار انسان زود به همه چیز عادت می‌کند!

3- «شخص محترم» که در بدو امر انسانی‌ست خدا ترس و مومن و آراسته به تزکیه به محض دریافت ارتقای رتبه‌‌‌ای ناچیز، برای تشکیل یک امپراطوری بزرگ اتاقش را به دو بخش تقسیم می‌کند و قسمت حقیرتش را با گماردن دو مامور کنترل و سپردن مسئولیت عریضه‌نویسی برای مستمندان به این امر اختصاص می‌دهد و قسمت بالانشینش را با میز وصندلی چرمی‌نویی به خود که بتواند در مقام رسیدگی به امور ضعفا با دیدی از مقام بالاتر به رتق و فتق امور بپردازد و از این گونه بسیارست نوکیسه‌های تازه به صدرات رسیده در قرن که گذشته‌شان را در ملحفه‌‌ فراموشی و خودپسندی حالای‌شان پیچیده و از یاد برده‌اند که تا همین دیروزها که بوده‌اند و کجا: «در این روسیه‌‌ی مقدس ما همه چیز از عشق مفرط به تقلید مسموم شده و هر کسی سعی دارد ادای مافوقش را در آورد.»

4- «فراز پایانی» از آنجا که پیرنگ داستان تماما دارای روحی بیرونی بوده و همه‌‌ اتفاقات داستان خارج از ذهن قهرمانان و ضد قهرمان اتفاق می‌افتد، حالا به نفطه‌‌ی اوج داستان می‌رسیم، آنجا که روح به سفر رفته‌‌ آکاکی پس از دریدن شنل رهگذران کوچه و خیابان، بالاخره شخص محترم را در یک شب آرام کم سرمای بعد مهمانی پیدا می‌کند و با پاره کردن شنل بر تنش، انتقام آن همه بی‌مروتی‌ها را از او و همه‌‌ تعریف‌های عدالت در کتاب‌ها می‌گیرد. انتقامی ‌نه کور و خشمی‌نه پوچ که بسیار آگاهانه و دردمندانه و از سر اراده‌‌‌ای بزرگ و فراموش نشدنی. باشد که روزی دردمندان روزگار چنین کنند. 

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار