تولستوی؛ رستاخیز واژههای بیتقصیر
به ساعت تقویم نهم سپتامبر، زادروز بزرگ زادهای از اهالی ادب و ادبیات جهانیست که نثر بیهمتایش تجلی و تسری نور بود در جان بیرمق واژههایی که در اندک زمانی بهواسطه همنشینی با او تاریخساز شدند و زندگیسازتر، بلندمرتبه نامی که نگین پادشاهی قلم را از نامآوران عرصه ادبیات به اشارهای ربود و البته تاجش را برای آنان که شبانهروز در تشت بیقراریهای دیده شدن میسوختند و میساختند، فرو نهاد. تولستوی، بیهمانندی بود، در بیکران زلال و یخین شعور و اندیشه و ایمان آنجا که نخست تنپوش اشرافزادگیاش را از تن بیرون کرد و با پابرهنههای همعصرش بر سر یک سفره نشست تا به خاطر داشته باشد آذینبندی واژگان، با استعاره و تمثیل و عبارت آرایی به تنهایی برای کاستن از بیشمار دردها کارساز نیست.
محمد صابری، نویسنده و منتقد: آفریننده شاهکار «جنگ و صلح» که به روایت تاریخ بیش از هفت مرتبه به بازنویسیاش پرداخت، تاریخ شوروی آن روزگاران را از نو مرمت و بازسازی کرد. جنگ و صلح روایت عشق بود و انسانیت زیر چکمههای پولادین زیادهخواهی ناپلئون بناپارت، معجونی درهمآمیخته از کنشهای انسانی و دغدغههای شهر و روستایی سن پترزبورگ، یخبندانها با قلم سحرآمیز او در بندبند قصه ذوب میشدند تا شنوای فرجام عشقهای نیمهکارهی در راه مانده باشند. از جنگ و صلح نوشتن در این فرصت کم ناشدنیست، اما همین بس که درهم آمیزی عشق و جنگ بیتردید تنها و تنها از دست بزرگی چون تولستوی برآمدنی بود و بس. این اعترافیست از جانب بسیاری از قلمبهدستهای طراز اول ادبیات دنیا. ببینید:
جنگ ۱۸۱۲، بجز اهمیت ملی خود که هر فرد روس آن را گرامی میداشت، باید خصلتی دیگر، یعنی خصلت اروپایی نیز به خود میگرفت. در پی حرکت ملتها از مغرب به مشرق، اکنون بایستی حرکت ملتها از شرق به غرب صورت میگرفت. برای جنگ جدید، وجود مردی جدید ضرورت داشت که دارای خصایل و نظریات دیگری غیر از خصایل و نظریات کوتوزوف باشد و انگیزههای دیگری محرک وی شود. فرماندهی آلکساندر اول برای حرکت ملتها از مشرق به مغرب و احیای سرحدات ملل، به اندازه وجود کوتوزوف برای نجات و افتخار روسیه، ضرورت داشت. کوتوزوف، معانی کلمات اروپا و تعادل قوا و ناپلئون را درک نمیکرد. او نمیتوانست مقصود دیگران را از این کلمات دریابد؛ و این نماینده ملت روس، پساز آنکه دشمن منهدم و روسیه آزاد شد، به عالیترین درجه افتخار خود رسید. او بهعنوان یکی از افراد روس، دیگر کاری نداشت؛ و برای این نماینده ملی، جز مرگ چیزی باقی نمانده بود و... او نیز مرد.
و کمی بعد آنا کارنینای دلباخته به عشقی پاک و معصومانه، داستانی حیرتانگیز که با قلم غولآسای تولستوی بزرگ مبدل شد به یک دوئل، شد راوی سه نوع برتر و بهتر از عشق سنتی، افلاتونی و ننگآور مثلا! دنیا را نشاند مقابل دوربین حقیقت یابش. انتخاب کنید؛ کدام یک، پس آنگاه هر کدامشان را میخواستیم فرجامش را نشانمان داد. آناکارنیای تولستوی روایتی دیگرگونه از عشقیست که دیگرانی نیز به شکلهای متفاوتی آن را دل زندگی سنتی روسیه قرن نوزدهمی نوشتهاند همچون «مقصر کیست» الکساندر هرتسن و... اما اما آنا کارنینا چیز دیگریست؛ واژه به واژه اضطرابی شیرین را در دل مخاطب بارگذاری میکند و تا پایان داستان. تولستوی در آناکارنینا چنان با روح و روان مخاطب بازی میکند که او مدام و مدوام آنا را دوست دارد و در عین حال... ببینید: «او به آن زن مثل گل پژمردهای که چیده بود، نگاه میکرد، که بهزحمت میتوانست زیباییای را که از ابتدا باعث چیدن و تخریب او شده بود، تشخیص بدهد و بهرغم این، احساس کرد آن زمان که قویتر بود، اگر واقعا آرزویش را داشت، میتوانست آن قلب را از سینهاش بیرون بکشد؛ اما حالا، در آن لحظه، که بهنظر میرسید هیچ علاقهای به او ندارد، میدانست چیزی که به او پایبندش کرده، شکستنی نیست.» از آنا کارنینا نیز در مقال دیگری باید به تفصیل و تفسیر گفت. تولستوی باور کرد که آفرینش تنها به نوشتن نیست و باید که دست به کار شد و راز جاودانگی در فرو ریختن و دگر باره ساختن است پس با رستاخیز از خود آغاز کرد و پس از آن رستاخیز اشراف زادهای که عمری را برای التیام وجدان به ناگاه بیدار شدهاش به مرارت گذراند، به این سه کتاب روح بخش و جان فزا بسنده نکرد و با فروکشیدن اولین رایحههای انسانیت از نوعی دیگر به خودزنی بیمانندی پرداخت که انگشت حیرت جهانیانی را ساعتهای متمادی بر دهان آویخت.
«رستاخیز» خود نامهنویسی بزرگیست که به تاسی از پیشنیانی چون آگوستین قدیس و گوته و شوپنهاور صورت گرفت و با نگاشتنش دست به کار بزرگی شد که عبرتآموز بود و تامل برانگیز. ببینید: «وقتی خوی حیوانی به آدم دست میدهد، نفرتانگیز میشود، اما هنگامیکه پاک و خالص میشوی، از فراز زندگی نجیبانهات میتوانی به آن خو پی ببری و تحقیرش کنی. چه پیروز شوی و چه شکست بخوری، همان آدمی که بودهای باقی میمانی. موقعی که این خوی حیوانی در پس ظواهری مثلا شاعرانه یا ستایش زیبایی پنهان میشود و از تو میخواهد تسلیمش شوی، به آن تقدس میبخشی و بیآنکه خوب را از بد تشخیص دهی از آن پیروی میکنی. آنوقت است که وحشتناک میشود.» اعتراف به ولنگاری و هرزهگردیهای اشرافی گذشته و لکهدار کردن دامن معصومانهی دختری که جز به لقمه نانی نمیاندیشید، شاید در یک سوی دیگر سکه، تصویری از زندگی ناسازگار وهنآلود نامداری بود که تنها در جایگاه هیأتمنصفه نشستن و قضاوت در باب جرم هولانگیزی چون قتل آن هم از جانب دخترکی تنها که شرح مختصری از گذشتهاش در سطرهای بالایی رفت، میتوانست وجدان به تاراج رفتهاش را بیدار سازد و برق چشمان شیفتهوار و بیگناهی، او را به خود آوَرد که تا به کجا این گونه باید رفت و این دفتر خالی تا چند... !
آنا آخماتوا شاعره بلند آوازه روسی درباره تولستوی میگوید: «او تا زمانی که در زندگی شخصیاش در آرامش غوطهور بود، جنگ و صلح را به ارمغان آورد و با شعلهور شدن آتش اختلافات زناشوییاش، آنا کارنینا را خلق کرد و در اوان پیریاش نشست به نوشتن رسالهی رستاخیز! و بر بالین مرگ بود که مرگ ایوان ایلیچ را نوشت!» ایوان ایلیچ، رسالهای در باب مرگ تدریجی، براستی از این شاهکار کوتاه جز تحسین و تمجید چه میتوان گفت و کرد، مگر پیش از او کم از مرگ نوشته بودند، اما نگاه پیامبرگونهاش به مرگ برای ادبیات چیز دیگری بود، ببینید: «احساس میکرد که او را همراه با دردش در کیسه تنگ عمیق و سیاهی میچپانند و مدام بهزور فروتر میبرند، اما نمیتوانند به ته کیسه برسانند و این کار، گذشته از وحشتناکی، برای او، با عذابی ناگفتنی همراه بود. او میترسید و در عین حال میل داشت که به انتهای کیسه برسد و تقلا میکرد که خود را خلاص کند و در عین حال کمک میکرد تا فروتر برود.» این گفتهها جدای از عیار سنجی بیطرفانه، نشاندهنده این اصل مسلم است که تولستوی ادبیات را زیسته بود، این کنش و واکنشهای زندگی شخصی چنان در ادبیت او تار تنیده بود که هیچگاه نمیشد ادبیات را از شخصیترین امور زندگیاش جدا کرد.
رستاخیز تولستوی در کنار بیشمار رسالههای ادبی، اخلاقی، فلسفی و دینپژوهیهای منحصر بفردش از شاهکارهای تکرار ناپذیرش بود. ما و همه وجدانهای بیدار که جز به تامل در وادی ادبیات نمیاندیشند تنها با خواندن رستاخیز بود که معنای حقیقتی ناب و ماندگار را در لا به لای متنی عمیق، ژرف اندیشانه و پاسخگو در هیچ کجای این پهناور درهم و برهم، یافتنی نبود را دریافتیم. شاید آن روز که اشرافیزاده بیغم و بیعار دست به قلم برد برای ثبت وقایع نگاریهای روزمره نیز، به این نمیاندیشید که فرجام این حقیقتخواهی و انسانیتطلبی کارش را به کجاها که نمیکشاند. راهی که تولستوی رفت بیتردید شهامتی والاتر از تعریف آن در فرهنگ نامهها میطلبید که جز از او ساخته نبود.
تولستوی در رستاخیز هرچه را که نوشت در زندگی شخصیاش به کار برد، بر سر سفرهی دردمندان نشست و استهزاهاشان را به جان خرید، املاک و مستغلات به ارث برده را به رایگان حراج کرد و مسیح گونه بر صلیب فریاد استغفار کشید و طعنه نادوستان را به جان خرید. ماسلوا در رستاخیز نماد بدعهدی و ظلمی تاریخی بود که بر زنان هم جغرافیایمان رفته و میرود و باز خواهد رفت مگر آنکه هر قلمی به خود اعترافنشینی تن دهد تا خود مایهی عبرتی پندآموز باشد برای خوانندگان و به همین منوال برای دیگر ساکنان کرهای چرکین و دردآلود. با این همه نوشتن از تولستوی را از هر منظر و رویکرد و نگاهی آب درهاون کوبیدن میدانم و بس چراکه او در قد و قامت کوتاه واژهها نگنجید و نمیگنجد، کوتاه اینکه ادبیات در گذر تاریخ اگر همهی نام و نشانهها را از یاد ببرد، از او نمیتواند به آسانی... تولستوی به تنهایی پیامبر ادبیات بود و بس.
ارسال نظر