در گفتوگو با محمد آسیابانی مطرح شد؛
اکرم امینی؛ خبرنگاری که از خبرهای نقلی متنفر بود
هیچکدام باورمان نمیشد، اما اتفاق افتاد. خبرنگار جسور و با استعدادی که انگار برای استقامتکردن، زمین خوردن و بلند شدن، بلند شدن و باز هم بلند شدن و جنگیدن آفریده شده بود، سرانجام (27 شهریورماه و پس از تحمل 2 سال رنج بیماری) بار سنگین هستی را از شانه فروگذاشت و رفت. محمد تذکر میدهد؛ مبادا به اغراق بیفتیم! خودش را کنترل میکند؛ شاید چون اکرم امینی بیشتر از همه، از تبلیغ و بزرگنمایی متنفر بود و به احتمال زیاد از پرگویی!
زندهیاد اکرم امینی را بیش از هر شناسه، به خبرنگاری کتاب میشناسیم. لطفا در ابتدا، کمی درباره میل و علاقهاش به کتاب و کتابخوانی بگویید؛ چیزی که معمولا دلیل اصلی خبرنگار کتاب شدن است.
پیش از هرچیز باید نکتهای را بگویم و بر اساس آن جلو برویم؛ اینکه الان داریم از شخصی به اسم اکرم امینی صحبت میکنیم، دلیلی بر این نیست که انسانی خاص یا تاثیرگذار بوده. دلیل این صحبت و این گفتوگو محبت شماست و دغدغهای که نسبت به تکریم حرفه خبرنگاری آن هم خبرنگاری حوزه کتاب و فعالان این عرصه دارید. بر اساس شناخت پیشینیام از شما این را میگویم.
واقعیت این است که اکرم امینی بسیار کتاب میخواند و این کتاب خواندن برایش به عنوان عملی بالذات زیبا مهم بود. نمیدانم چطور توضیحش دهم. یعنی کتاب را نمیخواند که از آن سودی ببرد یا منفعتی کسب کند یا مثلا علمش زیاد شود. ذات کتاب خواندن برایش مهم بود. در مطالعه خودش را محدود نمیکرد و هرچیزی را که به عنوان کتاب میپذیرفت، مطالعهاش میکرد و خب هر متنی را هم به عنوان کتاب قبول نداشت. کتابخانه عظیمی نداشت، وقتی زندگی را شروع کردیم فکر کنم 40 یا 50 جلد کتاب با خودش آورد؛ برعکس من که کتابباز (شاید به معنای منفی کلمه) بودم. این مطالعه بدون محدودیت موضوعی عادت من هم بود، اما یک تفاوت بین ما وجود داشت. من در جوانی شاید مثل بسیاری دیگر اهل نمایش و حرافی بودم. از هایدگر و مارکس و... خیلی حرف میزدم، نیچه که از دوران دبیرستان ورد زبانم بود. بدون درک محتوای برخی کتابها، درباره آنها حرف میزدم. هنوز وقتی به آن روزها فکر میکنم تن و بدنم میلرزد. اکرم اینطوری نبود. خودش را کنترل کرده بود و بعدها من را هم کنترل کرد. اینکه بعدها توانستم چیزهایی بنویسم که موردپسند اهل دقت قرار بگیرد، به خاطر کنترلهای اکرم بود. در همان چارچوب فکری که قرار داشت، سعی میکرد اصالت داشته باشد. به منابع علوم انسانی در سنت فرهنگی ایرانی – اسلامی هم اهمیت میداد. مدام هم به من میگفت که چون به خاطر آن بخش از تحصیلات غیررسمیام، فلسفه اسلامی را کمی مطالعه کرده بودم، آن را ادامه دهم یا حداقل اگر قرار است چیزی بنویسم، صرفا در این حوزه باشد که بیشتر به آن واردم. پیشترها خیلی زیاد در زمینه نقد ادبی فعال بود. یادم است که یکی از کتابهایش که به منزل مشترک آورد «صناعتین ابوهلال عسکری» بود به عربی؛ اما بعید میدانم پیشتر خوانده باشدش، چون تنها زبان غیرفارسی که میدانست انگلیسی بود و عربی را متوجه نمیشد.
در زمینه مطالعه هم اصرار داشت، رمانها را باهم بخوانیم که البته این بعدها به متون دیگر هم تسری پیدا کرد. هر زمان که فرصت میشد، یکبار مقداری از صفحات را من و دفعه بعد مقداری صفحات را او میخواند و دربارهاش بحث میکردیم. این روند درباره متون نظری ممکن است خوب باشد، اما برای رمان به نظرم اشتباه است، اما خب اکرم اصرار داشت. یک نکته خوشایند در زندگی اکرم این بود که از دوران راهنمایی (سوم راهنمایی) خاطره مینوشت و مداوم ادامهاش داد. همه این دفاتر را هم نگه داشته بود. میدانستم مینویسد، یکبار صرفا یکی از این دفاتر را دیده بودم که زود سر رسید و از دستم ربودش، اما گمان نمیکردم از آن سالهای نوجوانی این کار روزمرهاش بوده باشد. یک ماه پیش همه این دفترها را به دست آوردم و اجازه خواندنش را گرفتم. نمیدانم میدانست که چون قرار است برود، اجازه خواندنش را داد یا نه. قطعا اگر اجازه نمیداد، نمیخواندم و پس از رفتنش نیز برای اینکه وسوسه نشوم، همه را میسوزاندم، اما خوشبختانه اجازه دارد و عجب لذتی دارد برایم این متنها و یادداشتها. هنوز یادداشتهای کلاس سوم راهنماییاش را تمام نکردهام. نمیگویم قلمش خیلی قوی بوده، اما اینکه جزئیات را کامل و دقیق نوشته و همه مکنونات ذهنیاش را روی کاغذ آورده، برایم حیرتانگیز است.
عادات و علاقهمندیهای مطالعاتی او، بیشتر حول چه حوزههایی پیش میرفت؟
همانطور که گفتم؛ بیشتر چیزهایی را که دم دستش بود میخواند و همین خواندن مداوم شاید سرنوشت همه کسانی که به این عمل مبادرت میکنند، به سمت خبرنگاری کتاب سوق میدهد. چون رشتهاش ارتباطات و روزنامهنگاری بود، طبیعتا منابع نظری این حوزه را مدام مطالعه میکرد. آثار یوسا و مارکز را خیلی میخواند. اگر اشتباه نکنم به نظرش بهترین رمان عالم «گفتوگو در کاتدرال» یوسا بود. برعکس رمانهای نویسندگان، در شعر علایق مشترک زیاد داشتیم: از سعدی گرفته تا بودلر. ادبیات کلاسیک ایران را مدام میخواند و البته هرچه به دستمان میرسید و یا تهیه میکردیم از ترجمه اشعار دیگران. در رمان فارسی هم سلیقهمان مشترک بود تقریبا: از آثار جعفر مدرسصادقی گرفته تا ابوتراب خسروی و رمان آخر فرید قدمی به نام «کمون مردگان». تاریخ معاصر بهویژه از مشروطه هم سلیقه مشترک مطالعاتیمان بود.
خودش کار رسانه را با باشگاه خبرنگاران جوان در اصفهان شروع کرده بود. میگفت آثار رضا امیرخانی کمکش کرده تا به نثر خوب برسد. بعدها عاشق نثر زندهیاد شاهرخ مسکوب شد و تمام کتابهای خاطرات او را خواند. این یک سال آخر را مدام با «روزها در راه» سر کرد. زمانی که توانایی کتاب دست گرفتن داشت، خود متن را میخواند و زمانی که سرنگها و داروها هیچ انرژی برایش نگذاشته بودند، پادکست آن را گوش میداد.
اگر حرفم را قبول داشته باشی؛ خبرنگاری کتاب را شاید بشود دورافتادهترین ساحت روزنامهنگاری دانست که کمتر کسی به آن توجه دارد. با اینهمه، هرکدام از ما با آرمان و اعتقادی خاص در این سیطره پا فشردیم. آرمان و انگیزه اکرم امینی از ماندن در این جایگاه چه بود؟
به نظرم مهمترین دلیل ادامهاش علاقه بدون انتظار به کتابخوانی بود که سرنوشت محتوم همه ماست. دو ویژگی خیلی خوب داشت: یک اینکه هیچگاه نشده بود در رسانههایی که کار میکرد، خبرهای نقلی یا فکسی و... کار کند، چون از تبلیغ متنفر بود. گزارشهای پوششیاش هم مدام با گزارههای انتقادی همراه بودند. حوزه کتاب بیشتر به او امکان نقد را میداد، یا اینکه حداقل خودش اینطوری فکر میکرد. اما رسانهها کمتر اجازه این کار را به خبرنگاران و روزنامهنگاران میدهند.
دوم اینکه اکرم هم مثل همه ما دغدغه مردم را داشت. این ویژگی خاصی نیست و به طور عادی خبرنگار باید دغدغه مردم را داشته باشد. مثلا خودش راننده قهاری بود و بارها در جادههای مختلف رانندگی کرده بود. یکی از دلایلی که به سمت خبرنگاری حوزه حمل و نقل رفت، هشدار و روایت اشکالات این جادهها بود و اشکالات دیگری که در صنعت حمل و نقل وجود دارد. موفق هم بود و جوایز مهمی در این حوزه گرفت. شما گزارشهایش را بخوانید، متوجه میشوید که فارغ از نثر خوبش و استفادههای جالبی که از ادبیات کرده، چه دغدغههای شگفتی داشته است. اما نمیتوانست در همین رسانههای حوزه حمل و نقل هم دوام بیاورد. مدیر یکی از این رسانهها که اتفاقا اکرم را در دوره پختگیاش در زمینه حمل و نقل به راحتی کنار گذاشت، در مراسم ترحیم آمده بود و کنار در با من صحبت کرد و مدام تعریف میکرد از نثر و گزارشهای اکرم. نمیدانم چرا از او نپرسیدم؛ پس چرا از روزنامه کنارش گذاشتید؟!
نظر او درباره ساختارهای فرهنگی، بالاخص ساختارهای بازار نشر و کتاب چه بود و بیش از همه با کدامیک از رویههای این بازار، زاویه داشت؟
دقیقا نخستین مشکلش مساله ممیزی بود. بارها گفته بود که چه معنا دارد وقتی در سینما و تلویزیون این همه آثار سخیف پخش میشود، کتاب و بهویژه آثار خلاقه ادبی ممیزی شوند؟ مثل همه ما برایش عجیب بود که چطور ممکن است یک بررس کتاب، عمر چند ساله یک مترجم برای برگردان یک اثر را با کج فهمیاش از متن نابود کند؟ ممیزی را اجحاف میدانست، اما میگفت اگر این قانون است، حداقل ممیزها و بررسها باید از میان توانمندان انتخاب شوند، تا در حین بررسی، اشکالات متنها را هم بیابد.
جز ممیزی، ناعدالتی در زمینه توزیع کتاب را بارها گفته بود. سفرهای زیادی کرده بود به مناطق مختلف کشور و میدانست که بسیاری از مناطق علیرغم عطش کتابخوانی از داشتن کتابفروشی محروماند و حتی کامپیوتر و گوشی هوشمند هم برای کتاب دیجیتال ندارند. نقدهایش زیاد بود که بسیاری از آنها را حتی من هم جرأت بیانش را نداشتم.
شاید کمتر کسی میدانست که اکرم دستی بر قلم هم دارد؛ خصوصا در حوزه سرایش شعر. در اینباره بیشتر توضیح میدهی؟
اکرم به شهادت خودش و خانواده، از کودکی شعر میگفته، اما یادداشتهایش در دوران نوجوانی که اشعارش را هم آنجا نوشته، نشان میدهد که از دوران راهنمایی وزن و قافیه را به خوبی بلد بوده است. طبیعتا شعرهای آن دورانش قوی نیستند، اما ایراد ساختاری ندارند. غزلسرای خوبی بود به نظرم، اما تا سه چهار سال پیش علاقهای به انتشارشان نداشت. مشغولیات کاری و فکریاش هم کمتر اجازه ساختن شعر را به او میداد، اما قرار بود دستی به اشعارش بکشد و انتشار مجموعه شعر را تجربه کند که بیماری مانع شد. غزلهایش را دارم گردآوری میکنم تا با کمکهای فنی شما دوستان متخصص در این امر بتوانم منتشرش کنم.
نثرهایی دنبالهداری هم به اسم «داستانهای رحمان» داشت که برخیشان منتشر شده بودند. داشت آنها را هم برای کتاب شدن آماده میکرد، اما بیمارستاننشینی مداوم، مانع ادامه کار بود. واقعا نمیدانم که وقتی خود نویسنده دیگر امکان نظارت ندارد، آیا چاپ نوشتههایش صحیح است یا خیر؟ اگر شما بگویید کار درستی است انجامش میدهم.
او چندسال پیش کتاب کودک «زانلی اعداد را میبیند» را ترجمه و به دست انتشار سپرد. یادم میآید در همان دوره، مقالهای از او خواندم که در آن از منظر یک مادر، به کیفیت کتابهای کودک انتقاد کرده بود. رویکرد او به این حوزه چه بود و آیا قصد نداشت ترجمه و تألیف در بخش کودکان را ادامه بدهد؟
عشق و علاقه بسیاری به این کار داشت. در زمینه تالیف راستش نمیدانم کاری کرده بود یا نه، اما مدام به دوستان خارجنشیناش سفارش میداد که فلان کتاب را برایش بیاورند و خودش هم مدام کتاب کودک دانلود میکرد. وجه تربیتی و آموزشی جریان کتاب کودک در بازار را کافی نمیدانست و به نظرش بسیاری از حوزههای تربیتی در این کتابهای مورد غفلت قرار گرفته بودند؛ از جمله آثاری درباره کودکانی که دارای نقص عضو هستند و... بیش از 10 ترجمه را به ناشران مختلف داده بود، اما در زمان حیاتش صرفا یکی از آنها منتشر شد. دلیلش این بود که ناشران میگفتند این کتابها بازار ندارند. در ماههای بیمارستاننشینی برای پیوند مغزاستخوان و بعد از آن هم آنطور که در گوشی تلفن همراه و لپتاپ کوچکش ضبط است، کتابهای کودک دیگری را هم ترجمه کرده بود. قرار بود بعد از پیوند و برگشتن به زندگی عادی، بیشتر روی ترجمه کتاب کودک تمرکز کند که خب نشد.
اخیرا انتشار بخشی از یادداشتهای اکرم امینی را در فضای مجازی شروع کردهای. آیا تصمیم برای تدوین و انتشار آثار او در حوزههای مختلف را نداری؟ کتابی در دست انتشار است؟
تردید دارم. خودش گویا میخواسته کتابی درباره مسأله سرطان و زندگی روزمره کار کند. در نوت گوشیاش طرحی در اینباره نوشته بود که گویا یادداشتهای اینستاگرامیاش را هم دربر میگرفت. اما خب اکنون دیگر نیست که خودش نظارت داشته باشد.
درگذشت اکرم امینی در مقام همسر و شریک زندگی، قطعا فقدان بزرگیاست. اما به عنوان یک روزنامهنگار حرفهای، این فقدان را در جامعهای که در آن زندگی میکنیم، چگونه توصیف میکنی؟
در زمینه نوشتن در حوزه حمل و نقل گمان نکنم کسی بتواند جای او را پر کند و نگاه تماما انتقادی اکرم را داشته باشد. آنطور که من دیدهام، متاسفانه این دست از همکاران دغدغههایشان چیز دیگری است. اما اگر بگویم با عدم حضور اکرم خلائی در روزنامه نگاری حوزه کتاب اتفاق میافتد یا اینکه جامعه فرهنگی دچار فلان مشکل میشود، اغراق است. این فقدان تنها و تنها من را نابود کرده است. اکرم مثل همه ماها انسانی معمولی بود و این معمولی بودن با وجود بیماری، خطرناک است؛ چراکه هیچکس دلش برای انسانهای معمولی نمیسوزد.
ارسال نظر