| کد مطلب: ۱۱۰۲۸۰۸
لینک کوتاه کپی شد

«ایوان»؛ ولادیمیر باگامولاف

نویسندگان بسیار زیادی به مقوله جنگ و پیامدهای آن پرداخته‌اند و این موضوع از دید هیچ کس پنهان نیست. داستان‌های زیادی که به شاهکار تبدیل شده‌اند و عمیقا هم موضوع جنگ را واکاوی کرده و آن را زیر ذره‌بین ادبی خود قرار داده‌اند. کتاب «ایوان» نوشته ولادیمیر باگامولاف اولین اثر این نویسنده محسوب می‌شود.

«ایوان»؛ ولادیمیر باگامولاف

 او که در سال 1924 در حوالی مسکو متولد شد، در سال 1941 به جنگ رفت. او دانشجوی ادبیات در دانشگاه مسکو بود و بعد از جنگ دانشگاه را رها کرده و تصمیم می‌گیرد تا با آنچه از جنگ توشه آورده است نویسندگی را ادامه بدهد. کتاب او داستان زندگی کودکی به‌نام ایوان که در میانه جنگ جهانی دوم وارد عملیات تجسس و شناسایی مواضع دشمن می‌شود را روایت می‌کند. آن چیزی که بیش از همه به زعم من در نگاه اول خواننده را مسحور خود می‌کند تضاد آشکار و مسئله پر از تاریکی، زشتی، قبح و سیاهی جنگ با دنیای روشن و سفید و عاری از سیاهی کودکی است.

داستان با زبانی ساده توانسته مفاهیم عمیق و پیچیده‌ای را که هر خواننده‌ای بعد از آن شاید روزها به فکر فرو برود، را بیان کند. اگرچه شخصیت‌های داستان نه قهرمانان ویژه و نه ابرقهرمانانی مثال‌زدنی هستند اما درگیری آنها با مسئله جنگ و شرح این اتفاق به قلم عمیق و ساده‌نویس باگامولاف این روایت را به میدانی ملموس از فاجعه جنگ تبدیل کرده است.«...خولین را از یکی از بیراهه‌ها به طرف خط مقدم بردم. دوج به طرف گردان سوم حرکت کرد. خولین سرحال بود و سوت زنان قدم برمی‌داشت . روز ساکت و سردی بود، چنان ساکت و آرام که انگار می‌شد جنگ را فراموش کرد اما جنگ همانجا درست جلو رویمان بود... .»

کاراکترهای این رمان از روحیات و ویژگی‌های متفاوتی برخوردارند. داستان از زبان راوی که یکی از 4 شخصیت اصلی رمان است گفته می‌شود. جوانی بیست و خرده‌ای ساله‌ای به‌نام گالتسف. روایت او به عنوان ناظر اتفاقات روایتی کامل و از نگاه خود است. ایوان قهرمان داستان است؛ پسری با موهای بلوند و عزمی راسخ. مطمئنا در جنگ همانطور که بسیاری از خصیصه‌های انسانی کم کم رو به نابودی می‌روند، اما مسئله خودسازی انسان نیز مطرح است و مطمئنا ایوان کوچک در این مسیر که زودهنگام پا به آن نهاده است، تبدیل به انسانی دیگر می‌شود. داستان دقیقا از نقطه آشنایی گالتسف با ایوان شروع می‌شود. ایوانی که از نگاه او منحصر و ویژه است و رفتارش اگرچه بن‌مایه کودکی دارد اما در پس‌کلام و نگاهش چیزی دیده می‌شود که گالتسف را مسحور خود می‌کند. ایوان مطمئنا بعد از دستگیری‌اش توسط نیروهای شوروی در نگاه خواننده ابهتی خاص به خود می‌گیرد. آن لحن محکم و استوار که درخواست تماس با نیروهای خودی را می‌کند و آن کاریزمای ویژه که شاید در کمتر کودکی دیده شود از او یک قهرمان کوچک می‌سازد. او از المان‌های کودکی خوشحال نمی‌شود، حرف‌های کودکانه نمی‌زند و در نگاه خواننده قهرمان کوچکی است که آمده تا چهره جنگ را به زعم خودش متفاوت سازد. «...پسرک تنها بود و صورتش گل انداخته بود هیجان داشت و پر حرفی می‌کرد. چاقوی کوستیا در دستش و دوربین من هم دور گردنش. از صورتش معلوم بود خرابکاری کرده. پناهگاه به هم ریخته بود ، میز چپه شده و پاهایش هوا رفته بود. پسرک روی پایه‌ها پتویی انداخته بود و چادری ساخته بود.... .»

موضوع انتقام در این روایت پررنگ است. ایوان که جنگ همه چیزش را گرفته است، حالا در صدد انتقام برآمده است. شعله‌های کینه در وجود او زبانه می‌کشد و از او ماشین کوچکی بر ضد جنگ ساخته است.اتفاقی که در بحبوحه جنگ جهانی زیاد از آن شنیده و البته دیده‌ایم. کودکی که مصیبت‌های از سر گذرانده‌اش او را به ماشین خاطراتی بدل کرده است که حالا چون نیرویی جادویی برای از میان برداشتن دشمنان ممکن است دست به هر کاری بزند. پدر او در همان روزهای ابتدایی جنگ و لب مرز کشته شده است، جان دادن خواهر کوچک یک ساله‌اش در آغوش او می‌تواند بخش اصلی و مهم این تراژدی سیاه باشد. در خلال داستان کم‌کم به زندگی‌های دیگر قهرمانان این روایت هم پرداخته می‌شود. جنگ هر کدام را به تنهایی به ورطه نابودی کشیده است و نویسنده به خوبی این زندگی‌های متلاشی شده را پیش چشم خواننده به تصویر کشیده است. راوی نوجوانی خود را از دست داده است؛ دورانی که می‌توانست آرام‌تر سپری شود. خانواده هسته اصلی زندگی انسانی در این رمان از هم پاشیده شده است و بخش مهمی از تراژدی زندگی ایوان را نیز شامل شده است. در کنار تمام این صحنه‌های سیاه، نویسنده لحظاتی را نیز بازآفرینی کرده است که در آن از المان‌های ویژه جنگ مثل صدای خمپاره، فریادها، نفیر فشنگ‌ها و بوی گوگرد و لاشه‌های انسانی خبری نیست اما آن حزن و هراس جنگ مطلقا کمرنگ نشده است و بودن آن را می‌شود با تمام وجود حس کرد.«... دریغ کردم! نه من نمی‌توانستم ، حق نداشتم آن کارد را به کسی بدهم. آخر تنها یادگاری رفیق از دست رفته‌ام بود، تنها چیزی که از او مانده بود.اما سر قولم ماندم و در لشکر توپخانه گروهبان سن و سال داری از اهالی اورال داشتیم که استاد صنعتگری بود... .»

 

*کودکی در میانه جنگ

مریم طباطبایی‌ها

 

 

منبع : آرمان ملی

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار