| کد مطلب: ۱۱۳۰۹۸۱
لینک کوتاه کپی شد

در گفت‌وگو با شهاب‌الدین ساداتی بررسی شد:

وضعیت برزخی مهاجران در ادبیات جهان

آرمان ملی- بیتا ناصر: پیش از این در رابطه با ادبیات مهاجرت و آثاری که دور از سرزمین مادری به ذهن و قلم مولفان متبادر می‌شود، مطالب متعددی در این صفحه (و سایر رسانه‌ها) منتشر شده؛ اما با افزایش نرخ مهاجرت در ایران، شاید وقت آن رسیده تا به شکل جدی‌تری به این مقوله از منظر خلق آثار ادبی بپردازیم.

وضعیت برزخی مهاجران در ادبیات جهان

با این ذهنیت، میزبان نظرات سیدشهاب الدین ساداتی، استادیار زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه آزاد اسلامی و مدیر گروه ادبیات جهان در مرکز تحقیقات زبانشناسی کاربردی شدیم. او که مهاجرت را «یک گونه آوارگی هستی‌شناختی» می‌داند، می‌گوید: «جدا شدن از سرزمین مادری و مهاجرت همیشه همراه روان‌زخم (تروما) است» و... .

مشخصا تعریف مهاجر و ادبیات مهاجرت از منظر نظریه و نقد ادبی چیست؟

تجربه‌ مهاجرت، مسئله‌ جدیدی نیست. برای مثال می‌توان به مهاجرتِ آفریقایی‌ها و یهودیان در طول تاریخ اشاره کرد. ولی مهاجرت در دهه‌های اخیر رشد چشمگیری داشته است که از عوامل این ازدیاد مهاجرت می‌توان به حمل و نقل سریع، جنگ‌های داخلی کشورها، ناامنی اقتصادی و همچنین کاپیتالیسم (نیاز نظام سرمایه‌داری به نیروی کار) اشاره کرد. تجربه‌ مهاجرت امری متکثر و وابسته به متغیرهای بسیاری است. برای مثال، دلایل مهاجرت می‌تواند عواملی از جمله منافع مالی، فرار از وضع موجود، توسعه‌طلبی، جنگ، قحطی و استعمار یک ملّت باشد. بنابراین، مهاجرت می‌تواند اختیاری یا اجباری (تبعید) باشد. بحث مهاجرت و مهاجران در نظریه و نقد ادبی، موضوع روز به حساب می‌آید. امروز مهاجر به کسی اطلاق می‌شود که یک گونه آوارگی هستی‌شناختی را تجربه می‌کند. در تعریف اصطلاحات نظری در نقد ادبی، از مهاجرت تحت عنوان «نظریه دیاسپورا» یاد می‌شود. دیاسپورا به معنی انتشار و پراکندگی است و این اصطلاح از کتاب تورات می‌آید؛ جایی که خداوند یهودیان را مورد لعن و عذاب قرار می‌دهد و به آن‌ها می‌گوید: «در سراسر زمین پراکنده شوید». نظریه دیاسپورا به موضوعاتی چون چیستی مهاجرت، ارتباط و مناسبات میان مهاجران و دیگر افراد، نقش مهاجران بر پیدایش و شکل‌گیری هنر، مهاجرت مکانی و زمانی، بازتعریف هویت مهاجران، نقش زبان در مهاجرت، و نقش مهم ترجمه در مهاجرت می‌پردازد. مهاجر شخصی است که با نظم نمادینی (نظام نشانه‌ای) که در آن حضور دارد در تنش قرار می‌گیرد. قبل از مهاجرت، در سرزمین مادری برای مهاجر یک گسست ایجاد می‌شود که فرایند «بیگانگی» نامیده می‌شود. به عبارتی دیگر، مهاجرت و فرایند پیش از آن یک تجربه‌ «برزخی» یا «آستانه‌ای» است. میشرا منتقد هندی اعتقاد دارد که پدیده‌ مهاجرت به همراه مقاومت، رنج و در نهایت سازگاری است. از دیدگاه رابین کوهن، مهاجرت به اختصار دارای این ویژگی‌هاست:

1) پراکندگی از سرزمین مادری به محدوده‌ای خارج و اغلب به همراه روان‌زخم (تروما)

2) بسط سرزمین مادری برای یافتن شغل، تجارت و یا امیال استعماری

3) خاطره یا استعاره‌ جمعی در مورد سرزمین مادری

4) آرمانی‌کردن وطن اجدادی و تعهد جمعی برای حفظ، بازسازی، امنیت، خَلق، و حتی بازآفرینی آن

5) شکل‌گیری حرکت بازگشت به همراه پذیرش همگانی آن

6) یک آگاهی گروهی یا قومی که در طولانی مدت حفظ شده و بر اساس خاص بودن یک تاریخ مشترک و یا اعتقاد به سرنوشت شکل گرفته

7) رابطه‌ چالش‌برانگیز با جامعه‌ میزبان به دلیل پذیرفته نشدن (احساس ناامنی)

8) احساس همدلی و همبستگی با هموطنان در سرزمین میزبان

9) امکان زندگی خلاقانه و غنی در کشور میزبان با پذیرش تکثرگرایی

در ذهن و روان مهاجر، سرزمین مادری تبدیل به یک قاب عکس می‌شود. به عبارتی دیگر، مهاجر یک رابطه‌ خیالی را با سرزمین مادری شکل می‌دهد که به مرور زمان این تصویر ثابت‌تر می‌شود، زیرا دیگر تجربه‌ زیستی در سرزمین مادری وجود ندارد.

مناسباتِ ادبیات مهاجرت با نظریه و نقد پسااستعماری چیست؟

هومی بابا منتقد دیگری است که در نظریه‌ دیاسپورا به اهمیت ارتباط بین مهاجرت و ترجمه اشاره می‌کند و آن را مورد بررسی دقیق قرار می‌دهد. به اعتقاد بابا، تجربه‌ مهاجرت به عنوان یک تجربه‌ پسااستعماری، تجربه‌ای «ترجمانی» است زیرا مهاجر مرتب در حال ترجمه بین دو دنیاست. ترجمه تنها ترجمه‌ زبانی یا متنی نیست، بلکه ترجمه بین دو نظام نشانه‌ای (یا نمادین) است. به بیانی روشن‌تر، جایگاه مهاجر در تنش بین دو نظام نشانه‌ای قرار گرفته است. مهاجر در حرکتی پاندولی‌شکل، مرتباً از سرزمین میزبان به سوی سرزمین مادری حرکت می‌کند و مجدداً به سرزمین میزبان بازمی‌گردد. مهاجر بازنوشته‌ نظام‌هایِ نشانه‌ایِ سرزمین مادری و سرزمین میزبان است، مهاجر تبدیل به هویتی می‌شود که خود تبدیل به یک متن ترجمه شده است. اما به اعتقاد بابا این ترجمه هیچ‌گاه کامل و بی‌کم و کاست نیست، عمل ترجمه دارای نقصان همیشگی است، به این معنی که هیچ‌چیز یا هیچ کلمه‌ای معادل هیچ‌چیز یا هیچ کلمه‌ دیگری نیست. مهاجر هم مترجم ناموفقی است و هم خود یک متن ترجمه شده‌ ناقص است. به اعتقاد وی، متن ترجمه شده همیشه ردّ پای متن اصلی یا متون دیگر را در خود دارد، ترجمه همیشه در موقعیت آستانه‌ای قرار دارد؛ و در اینجاست که بابا نتیجه می‌گیرد هویت مترجم یک هویت دورگه است. ترجمه، آشنا کردن امر ناآشناست. بنابراین، به اعتقاد بابا ترجمه، گریزناپذیر و تنها چیزی است که در اختیار داریم. به عبارتی دیگر، ترجمه معادل و هم‌معنی «ادراک» می‌شود. بدین ترتیب، ترجمه، امری خلاقانه است که با زایش (ورود دیگری به متن) همراه می‌شود.

لطفا مثال موفقی از ادبیات مهاجرت معرفی و به عوامل موفقیت را در آن اشاره کنید.

یکی از بهترین و جدیدترین نمونه‌ها رمان «هنوز عشق بود» (چاپ 2019 میلادی) نوشته‌ خانم فِیوِل پَرِت نویسنده‌ استرالیایی است که آقای مسعود امیرخانی آن را به فارسی ترجمه کرده‌اند و توسط نشر پیدایش سال 1402 منتشر و راهی بازار کتاب ایران شده است. فِیوِل پَرِت نویسنده‌ استرالیایی و متولد 1974 است. او دوران کودکی خود را در جزیره‌ تاسمانی سپری کرد. پَرِت کار خود را با نوشتن داستان‌های کوتاه آغاز کرد و سال 2008 شناخته شد. فِیوِل پَرِت نخستین رمان خود یعنی عبور از قسمت‌های کم‌عمق را سال 2011 نوشت. رمان «هنوز عشق بود» حول محور زندگی دو خواهر دوقلو متولد 1921 و اهل کشور چِک می‌چرخد، یکی که در نهایت به ملبورن می‌رود و دیگری در پراگ باقی می‌ماند، اما داستان آن‌ها عمدتاً از دیدگاه نوه‌هایشان روایت می‌شود. مالا لیشکا یا «روباه کوچولو» (احتمالاً خود فِیوِل پَرِت) ساکن ملبورن است و با پدربزرگ و مادربزرگش مانا و بیل زندگی می‌کند، در حالی که لودِک (احتمالاً مارتین پسرخاله‌ فِیوِل پَرِت) ساکن پراگ است و با بابی (خاله اِوا) مادربزرگ خویش زندگی می‌کند. داستان این رمان عمدتاً در سال 1980 میلادی اتفاق می‌افتد و به تناوب بین این دو مکان (ملبورن و پراگ) می‌گذرد. البته رمان به زمان‌های دیگر مثل سال‌های 1921، 1938، 1942 و 1968 نیز به صورت خلاصه می‌پردازد.

این دو خواهر در طول جنگ جهانی دوم از هم جدا می‌شوند؛ زمانی که آلمان نازی کشورشان را اشغال می‌کند. با رفتن مانای جوان به انگلستان، همراهی این دو خواهر با انقلاب چکسلواکی (بهار پراگ) در سال 1968 به پایان می‌رسد؛ زمانی که تانک‌های اتحاد جماهیر شوروی سابق وارد پراگ می‌شوند و برای دومین بار کشور چکسلواکی اِشغال می‌شود. در تمام این مدت، اگرچه دو خواهر (مانا و اِوا) از نظر جسمانی از هم جدا شده‌اند، اما از طریق نامه و بازدیدهایِ گاه‌به‌گاهِ مانا و بیل به پراگ در تماس هستند. بیل و مانا که پدربزرگ و مادربزرگِ مالا لیشکا (راوی داستان که یک دختربچه است و مهاجرِ نسل سوم محسوب می‌شود) و مهاجران نسل اول هستند، پس از مهاجرت از چکسلواکی در سنین جوانی و ساکن شدن در انگلستان، با نظام نشانه‌ای جدیدی که در آن حضور یافته‌اند، در تنش قرار می‌گیرند. برای مثال، مانا باید روی زبان انگلیسی و لهجه‌ خودش بیشتر کار کند و بیل حتی باید اسم خودش را تغییر بدهد. فِیوِل پَرِت این تنش نمادین را این‌گونه وصف می‌کند: «تنفر همسایه‌ها بیشتر از قد و گونه‌ها و نام و لهجه‌ آن‌ها بود. ... مانا باید روی لهجه‌اش کار کند. ... اسم جدیدش را بارها و بارها با خودش تمرین و زمزمه کرده بود: ... ویلیام. ... باید ویلم را جا می‌گذاشت. ... بیش از این دیگر نمی‌توانست ویلم باشد. ... بیل، بیلی، بیلی‌بوی، بیلِ قدبلند پیر، گاهی «ویل»، اما «ویلیام هرگز» و «ویلم» هرگزِ هرگز» (ص 98). البته بیل تنها نیست، مانا هم زمانی که دختر نوجوانی بوده و با گریه مجبور به مهاجرت و ترک پدر و خواهرش شده است، اسمش را از مانا به ماری تغییر می‌دهد: «دیگر اسم‌های دوستانه ندارم. دیگر اسم‌های خودمانی ندارم. دیگر مانا نیستم. فقط ماری. تک و تنها هستم» (ص 142). تغییر نام به نوعی تغییر هویت است، اما بسیاری از کسانی که به کشورهای انگلیسی زبان مهاجرت می‌کنند، ناچار به تغییر اسم کوچک خود می‌شوند چون در فرهنگ آنگلوساکسون نام فامیلی را صدا نمی‌زنند. جدا شدن از سرزمین مادری و مهاجرت همیشه همراه روان‌زخم (تروما) است.

در این رمان چقدر به تبعات جنگ، عواقب آن و احساس همدلی با مهاجران پرداخته شده است؟

رمان «هنوز عشق بود» یک کتاب ضد جنگ است. بیل با تلخی از جنگ جهانی دوم و اشغال چکسلواکی توسط آلمان نازی یاد می‌کند، اتفاقی که باعث آواره شدن افرادی چون او شد. راوی روان‌زخم پدربزرگ را این‌گونه وصف می‌کند: «برای همه جای سؤال است که هیتلر چطور بدون شلیک یک گلوله کشورمان را گرفت. البته، کشور را تو بشقابی نقره‌ای دو دستی تقدیمش کردند! به یاد نداشتم بابابزرگ این‌قدر تند و آشفته صحبت کرده باشد. کلمات را با عصبانیت ادا می‌کرد و لهجه‌اش دیگر مخفی نبود.» (ص 135). همچنین پس از گذشت چهار دهه از ترک وطن، هنوز زخم‌های روانی مانا التیام نیافته است. مانا در جواب گلایه‌های خواهر دوقلویش اِوا (بابی) با خشم می‌گوید: «تو که جایت خوب بود. من گیر افتاده بودم. ... من هیچ‌کس و هیچ‌چیزی را نمی‌شناختم. شب‌ها با گریه خوابم می‌برد! روزها آن‌قدر کار می‌کردم که پوست دست‌هایم می‌رفت! ... اشتباه تو بود که من آنجا نبودم. اشتباه تو بود که من نتوانستم به بابا خدمت کنم.» (ص 172).

همان‌طور که اشاره شد، احساس همدلی و همبستگی با هموطنان در سرزمین میزبان از دیگر ویژگی‌های ادبیات مهاجرت است. آلِنا خواهرزاده‌ مادربزرگش است و مالا لیشکا دوست دارد که او در ملبورن بماند و به پراگ بازنگردد. اما واقعیت این است که لودِک پسرِ آلِنا در پراگ به‌عنوان ضمانت، به نوعی به گروگان گرفته شده است تا مادرش به چکسلواکی برگردد؛ مالا لیشکا چون کم‌سن و سال است، چیزی از این مسائل سر درنمی‌آورد. در صفحه‌ 82 شاهد گفت وگوی پدربزرگ و نوه درباره‌ آلِنا هستیم: «گفتم: «حالا می‌ماند؟» و دوست داشتم بماند. دوست داشتم کنار ما زندگی کند. بابابزرگ گفت: «به این راحتی نیست.» و آه بلندی کشید. می‌دانستم که بابابزرگ عاشق چکسلواکی است. دلش برای آنجا یک‌ذره شده بود و بی‌صبرانه دنبال فرصتی بود که به آنجا برود. مگر آنجا جای خوبی نبود؟ او گفت: «آنجا خانه‌ ماست، اما زیاد آزادی ندارد. غذا دارد، لباس دارد، برق دارد، اما رؤیا ندارد».

مهاجران معمولا با چه تعارضات روحی مواجه‌اند و در رمان «هنوز عشق بود» چقدر به این موارد پرداخته شده است؟

رابطه‌ خصمانه یا چالش‌برانگیز با جامعه‌ میزبان به دلیل پذیرفته نشدن باعث ایجاد احساس ناامنی و سرخوردگی در فرد مهاجر می‌شود. در رمان هنوز عشق بود این تنش‌ها در عادی‌ترین اتفاقات زندگی به شکلی ظریف به تصویر کشیده شده‌اند. برای مثال، سال 1980 در ملبورن، زمانی که مالا لیشکا به همراه مادربزرگش (مانا) برای خرید نان به یک فروشگاه رفته است، می‌خوانیم: «مردِ پشت سری حالا با پا، تق‌تق ضرب می‌گیرد و محکم پا بر زمین می‌کوبد. دوباره آه می‌کشد. یکدفعه می‌گوید: «بجنب دیگر اجنبی الاغ.» مامان‌بزرگ به فروشنده لبخند می‌زند. پول نان جو، سکه‌ها، را می‌دهد و نان پیچیده در کاغذ را در ساک خرید پارچه‌ای می‌گذارد. با بهترین لهجه‌اش می‌گوید: «ممنونم.» ... سرم را بالا می‌آورم و به مامان‌بزرگ نگاه می‌کنم. کاملاً عادی به‌نظر می‌رسد و احساسی در چهره‌اش دیده نمی‌شود. اما بعد، قطره‌اشکی، تنها یک قطره اشکِ کوچک، از گونه‌ پودرزده‌ نرمش سرازیر می‌شود و او آن را پاک نمی‌کند.» (ص 127).

در رمان هنوز عشق بود، پدربزرگ و مادربزرگ مالا لیشکا بعد از گذشت دهه‌ها مهاجرت به انگلستان و در نهایت به ملبورنِ استرالیا، چکسلواکی و شهر پراگ به‌عنوان وطن اجدادی خود را آرمانی می‌کنند و گویی برای حفظ و نگهداری، بازسازی، آفرینش، و حتی دوباره‌سازی پراگ (حداقل در اندازه‌‌ منزلِ خودشان) یک تعهد دارند. مالا لیشکا که پس از درگذشت مادربزرگش در سال 1991 حالا دختر جوانی شده است، اوضاع را این‌گونه توصیف می‌کند: «بابابزرگ بیشتر از مامان‌بزرگ عمر کرد. دلش برای مامان‌بزرگ تنگ می‌شد. دلش برای همه‌چیز تنگ می‌شد. بیشتر او را در آپارتمان کوچک سازمانی‌اش می‌دیدم. عطر و بوی پراگ همچنان در اتاق نشینمن کوچک حضور داشت. گاهی با هم ورق بازی می‌کردیم. هنوز از کشیدن پیپ لذت می‌برد.» (ص 181). آخرین صفحه‌ رمان هنوز عشق بود بر حضور خاطره‌ پراگ در آپارتمانِ ملبورن تأکید می‌کند: «تابلوفرش با نقش شهری در دوردست با پل‌هایی بر رودخانه و یک قلعه و آسمانی تیره» (ص 182). این کلمات از رمان، نمای پایانی فیلم نوستالژیا (1983) ساخته‌ آندری تارکوفسکی را به ذهن می‌آورد، جایی که شخصیت اصلی فیلم جلوی منزلشان در روستایی در روسیه نشسته است، اما این تصویر درونِ قابِ یک کلیسای جامع در ایتالیا جای می‌گیرد.

منبع : آرمان ملی
نویسنده : بیتا ناصر

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار