گفتوگوی خواندنی با بزرگ آقای سینما، تئاتر و هنر ایران
خاطرات علی نصیریان از رفاقتش با غلامحسین ساعدی | میگفت میخواهم به ایران برگردم و در یک روستا طبابت کنم | وضعیت سینما و تئاتر در دو دهه قبل خیلی بهتر بود
مخاطبان امروز فیلمها و سریالها که از بازی علی نصیریان در کلیدیترین نقشهای این آثار به وجد میآیند، چقدر او را میشناسند؟ آیا از نقش او در مهمترین تحولات تئاتر ایران باخبرند؟ آیا میدانند که او رفیق صمیمی غلامحسین ساعدی بوده؟ میدانند که با عباس جوانمرد، به خانه سرکیسیان رفت و آمد داشته و همانجا، ناخودآگاه پایههای تئاتر ملی را روی هم میگذاشته است؟
آرمان ملی آنلاین: به نظر نمیرسد که در بهترین حالت، مخاطبان جوان سینما و تلویزیون، نصیریان را جز به مدد بازی در چند فیلم و سریال مهم پس از انقلاب بهجا بیاورند. با این همه پشت تمام حرکات و سکنات او نه فقط به عنوان یک بازیگر، بلکه به عنوان یک هنرمند تمام عیار در عرصههای مختلف، نوعی عمق و جلا وجود دارد که گویی از خاک صحنه آمده است و این یعنی هشت دهه زندگی در تئاتر که شاید بتوان گوشههایی از آن را در این گفتوگوی کوتاه از زبان خودش شنید. این گفتوگو در سال 1394 انجام شده و هماکنون منتشر میشود.
میگویند بین هنرها رقابتی در جذب مخاطب ایجاد شده که فرصت جولان به هنرهای اصیل و قدیمیتر را نمیدهد. مثلا تلویزیون آمده و تئاتر را مهار کرده، ماهواره نه به عنوان یک گونه هنری بلکه به عنوان یک رسانه گسترده، رقیب تلویزیون و سینما شده است و ... . شما هم که به نوعی در بسیاری از فعالیتهای نمایشی حضور داشتهاید، به این تغییر و تحولات معتقدید؟
هر چه بخواهیم درباره چنین مسائلی قضاوت کنیم، کار دشوارتر میشود، اما در یک حرکت تاریخی، هر چه قدم به گذشته میگذارید، انگار وضع بهتر بوده است. بخشی از این اتفاق معلول همین همهگیر شدن رسانههای جمعیست که شما میگویید؛ خب، تلویزیون آمده، ماهواره آمده اما قبل از اینها، هم وضع سینما بهتر بود و هم تئاتر. مثلا اگر دو دهه عقب بروید، سینمای ایران را زندهتر میبینید، آدم یک حرکتهایی در آنجا میدید که جلوه داشت، فیلمهای خوبی ساخته میشد، تئاتر در وضع بهتری بود، امروز، نه! شرایط به کل عوض شده که میتواند علتهای مختلفی داشته باشد، یکیاش هم همین که شما میگویید. البته منظورم از افت، صرفا کمی نیست، باورم این است که ما باید درباره کیفیت قضاوت کنیم که قضاوت سختی هم خواهد بود چرا که وقتی حرف کیفیت میشود، علتها، یکی دو معلول ندارند.
هنر ما از دریچه ساخت و ساز پیشرفت داشته، مثلا نسلی از هنرمندان توانا تربیت شدهاند، یا به عنوان مثال در حوزه سینما، امکانات اجرایی ترقی کردهاند اما اینها محصول درستی نمیدهند چرا که محدود شدهاند به یک سری سوژه ثابت. ممیزیها، باعث شده که محتوای آثار، از موضوعاتی که دغدغه مردم است فاصله بگیرد. مخاطب میآید و نمایش را میبیند اما حرف دلش نیست، دغدغهاش را اینجا پیدا نمیکند و دلسرد میشود، شما هم محدود میشوید به سوژههایی که از اما و اگرها و خط قرمزها گذشتهاند؛ یک سری سوژه تکراری که از فرط استفاده شدن نخنما شدهاند. هر چه به عقب برگردیم، میبینیم که قبلا دامنه انتخاب بیشتر بود ولی الان نیست؛ جامعه هم که باید هنر را بشنود و بپذیرد، از آن دور میشود.
ساعدی درست مثل قصهها و نمایشنامههایش، یک روحیه روستایی داشت، مردی بسیار نازنین که عصرها میرفتم به دیدنش در خیابان دلگشا. آنجا مطب داشت با دو اتاق، یکی برای طبابت و یکی هم برای دیدن دوستانش و استراحت. مینشستیم و حرف میزدیم
نسل شما هم به نوعی چنین تجربهای در حوزه تئاتر داشته است. بسیاری از تئاتریهای دهه سی و چهل، که در واقع هم دورهایهای شما بودند، تئاتر را در شرایطی به مردم عرضه میکردند که خط قرمزهای زیادی وجود داشت.
میدانید! نمیتوانم بگویم که در دوره ما این چیزها نبود، اما به شکلی که امروز دیده میشود، حس نمیشد. شما به همین نسل نگاه کنید، اینها از ساعدی گرفته تا بیضایی و رادی، همگی در انتقاد از وضع موجود ید طولایی داشتند و این در نمایشنامههایشان دیده میشود. اما همین نمایشنامهها روی صحنه میرفت، مگر «چوب بهدستهای ورزیل»، «آشغالدونی» و «عزاداران بیل» در همین دوره نوشته نشدند و به صحنه نرفتند؟ کجا؟ در تئاتر سنگلچ که آن زمان یک جای پرت افتاده و بیغوله بود. کنترل هم میشدیم اما نه به شکلی سازماندهی شده. آنقدر سرمان به کار خودمان گرم بود که همیشه وزیر فرهنگ وقت اعتراض میکرد به این که برای مملکت کار نمیکنید. این طور بود که «تامارزوها»ی نویدی، درست وقتی که گوشت گران شده بود و مردم نسبت به آن ابراز نارضایتی کرده بودند آمد روی صحنه
درست است که جلویش را گرفتند اما سال بعد با همین آقای جوانمرد که کارگردانش بود و من هم در آن بازی میکردم، آوردیمش روی صحنه. آن زمان این فرصت برای نمایشنامهنویس بود که برود و مثل نویدی، سوژهاش را از دل دغدغههای خیل کثیر روستاییان بیرون بکشد و نمایش بدهد. یا وقتی که میخواستم «درد دل آمیز یدالله» را بازی کنم، باید میرفتم و از دل جمعیت جنوب شهر شخصیتهای داستان محللِ هدایت را بیرون میکشیدم، باید نگاه به جامعه میکردم، چه من که بازیگرش بودم چه جوانمرد که نمایشنامهاش را نوشته بود.
آیا تاریخچه تئاتر در ایران، زمانی را به یاد میآورد که به چنین جایگاهی رسیده باشد؟
چطور به یاد نمیآورد؟ سنگلچ را در نظر بگیرید؛ چطور محلهای بود اینجا وقتی که سال 44 درهایش به روی مردم باز شد؟ خاطرم هست که اینجا برهوت بود، کسی رفت و آمد نمیکرد به این منطقه اما وقتی که سنگلچ شروع به کار کرد، مردم آدرسش را پیدا کردند و کم کم جمعیتی شدند. یک وقتهایی اصلا حتی جا نداشتیم و تماشاچیان مجبور بودند رزرو کنند. حالا نه فقط از تهران و دور و بر، که از شهرهای اطراف هم میآمدند؛ از قم مثلا یا از کرج و ورامین. ما برای همین مردم، تئاترهای سنگین هم داشتیم مثل «لانه شغال» که کار من بود و اتفاقا خیلی خوب هم دیده شد. کار تخت حوضی هم اگر در آن اوائل روی صحنه میبردیم، یک برداشت روشنفکرانه داشت؛ مثل «امیر ارسلان» و «بنگاه تئاترال». این سنگلچ پر است از خاطره همین تئاترها، «چوب بهدستهای ورزیل»، «بهترین بابای دنیا»، «خانه بیبزرگتر»، «دیکته و زاویه»، «افول» و... . اینها کارهای کمی نبودند در زمان خودشان، چون هنوز هم ازشان حرف زده میشود. هنوز هم جزء خاطره خیلیها هستند.
البته آن دوره، دوره انگیزه هم بوده است، انگار هر چه جلوتر آمدهایم، انگیزهها در هنرمندان برای عبور از مسائل و مشکلاتی که همیشه پیش پایشان بوده کم شده، گروهی، آثارشان را منزوی کردهاند و گروهی خودشان را. آن همه شور و حرارت برای تولید اثر هنری در نسل شما از کجا میآمد؟
بله، با انگیزه موافقم. آن زمان انگیزه زیاد بود اما کم کم از بین رفت؛ حالا چرا، خودش دلایل زیادی دارد. بالاخره وقتی که خیلیها فروپاشی ایدئولوژیها را دیدند، سوی انگیزههایشان هم خاموش شد، اما وقتی که بود، میسوخت و روشنایی میداد. یادم هست که همیشه به ساعدی در مورد دیالوگهایش میگفتم؛ میگفتم که اینقدر سریع از اینها عبور نکن و بگذار پخته شوند. ساعدی درست مثل قصهها و نمایشنامههایش، یک روحیه روستایی داشت، مردی بسیار نازنین که عصرها میرفتم به دیدنش در خیابان دلگشا. آنجا مطب داشت با دو اتاق، یکی برای طبابت و یکی هم برای دیدن دوستانش و استراحت. مینشستیم و حرف میزدیم. میگفت اصلا برایم مهم نیست که دیالوگهایم خوب باشند یا بد، میخواهم چیزی که توی دلم مانده را به مردم بگویم؛ انگیزهای از این بالاتر؟ مدام در حال نوشتن بود، قصه مینوشت، مقاله مینوشت، مونوگرافی مینوشت، مینوشت، مینوشت و آخر سر هم به مهرجویی از فرانسه پیغام داده بود که بگذارند برگردم ایران و بروم در یک روستا کار طبابت کنم. از بین رفت، درست مثل همه آنهایی که رفتند و از بین رفتند.
ارسال نظر