| کد مطلب: ۱۱۵۳۸۴۶
لینک کوتاه کپی شد

به مناسبت سالمرگ نویسنده و فیلسوف فرانسوی

آلبر کامو؛ عبور از سه قاره با عشق

شاید در باور کمتر کسی می‌گنجید که هفتم نوامبر 1913 در شهرک موندووی الجزایر که در آن زمان از ملحقات فرانسه بود، فرزندی به دنیا بیاید که 44 سال بعد از آن برنده معتبرترین جایزه‌ ادبی دنیا- نوبل- شود؛ فرزندی که هفده سالگی مبتلا به سل می‌شود، در بیست سالگی ازدواج می‌کند، تا پیش از جنگ جهانی دوم به مدت شش سال روزنامه‌نگاری را پیشه می‌کند و در همین اثنا مجموعه مقالات پشت‌و‌رو را منتشر می‌کند.

آلبر کامو؛ عبور از سه قاره با عشق

یک سال بعد مجموعه دومش تحت عنوان زفاف... در سال 1942 و در گیر‌ودار جنگ خانمان سوز دوم جهانی، بیگانه به کتاب فروشی‌های پاریس راه پیدا می‌کند و نگاه‌های زیادی را به خود جلب می‌کند. دو سال بعد، آن کودک بیمار که حالا در عنفوان جوانی‌اش است، شاهد قیام ماه اوت مردم دلزده و خسته از جنگ می‌شود و در همان سال- 1944- اولین نمایشنامه‌‌اش به نام «کالیگولا» به روی صحنه می‌رود. سالی که دوستی‌‌اش با ژان پل سارتر نیز رقم می‌خورد و تا سه سال بعد ادامه می‌یابد تا آنکه وجود اردوگاه‌ها در شوروی این دوستی ادیبانه را از هم می‌گسلد و کامو به تنهایی راه خود را به سوی دروازه‌های فرهنگ و ادب طی می‌کند تا 1954 که قیام الجزایر اتفاق می‌افتد کامو نمایشنامه‌های دیگری را به نام‌های صالحان، در محاصره و... اجرا می‌کند و پس از آن اولین مانیفست خود را تحت عنوان انسان طاغی روانه‌ بازار نشر می‌کند. در جنگ الجزایر برکنار نمی‌ماند و خواستار آتش‌بس می‌شود، هموطنان فرانسوی این موضع‌گیری او را نمی‌پسندند و در نهایت از جانب هر دو طرف درگیر جنگ از اعتبارش کاسته می‌شود. این در حالی‌ست که سارتر جانب انقلابیون را گرفته است. از جنگ دلزده و سرخورده می‌شود و رمان سقوط را چاپ می‌کند و سه سال بعد یعنی سال1957 به دریافت جایزه ادبی نوبل نائل می‌شود و سه سال بعد از آن در یک سانحه‌ رانندگی دنیا را تنها می‌گذارد.

از نگاه کامو مهم‌ترین چیز در زندگی آدمی عشق است؛ عشقی پاک، معصوم و در عین حال آزاد. نگاه کامو به عشق نه شبیه مورسوی بیگانه است و نه ژان باتیست کلمانسِ سقوط؛ بلکه نگاهی‌ست نزدیک به زندگی دکتر ریو در «طاعون.» با این مقدمه و با خواندن نامه‌های کامو به ماریا کاسارس، می‌توانیم نگاه او به عشق را بیشتر لمس کنیم. یک جهان‌بینی عاشقانه‌ آزاد از قید تعلق خاطرهای زمینی و شامل انبوهی از وسوسه‌های نوشتن در هوای آزاد برای معشوقی که تنها و آزادوار دوستش دارد. نامه‌هایی که کامو برای ماریا می‌فرستد، به تنهایی برای درس عشق آموختن به نوآموزان از هر قشر و مرتبه‌ای کافی است؛ نامه‌هایی تند و صمیمانه که یادآور نامه‌های جویس به نوراست. او در یکی از نامه‌هایش برای ماریا می‌نویسد: «در طول سال‌ها از اعماق وجودم عشق تو را فریاد کرده‌ام، بعد از آن دیگر تنها لطفت را و نه به آن دست یافته‌ام نه این. در تو با تو و برای تو زندگی می‌کنم، تند و وحشی دوستت دارم.» و یا در جایی دیگر می‌نویسد: «خواب دیده‌ام زانو زده‌ام و از بالای محراب ایمانم صدای تو می‌آمد. تو؛ کسی که هرگز به آن شک نخواهم کرد. وقتی از عشق تو در اطمینانم دیگر هرگز به دریا غبطه نمی‌خورم که این‌قدر زیباست، دریا را مثل خواهر دوست دارم.»

کامو زنده بودن را عشق ورزیدن، عمل کردن و رنج بردن، می‌داند و تنها عامل نگونبختی آدم‌ها را غرور شخصی‌شان می‌شمارد. از نگاه او باید عشق داشت؛ عشقی بزرگ و جاودانه؛ چراکه عشق برای نومیدی‌های آدمی می‌تواند همیشه عذر موجهی بتراشد. البته که در عشق‌ورزی کامو، حقایقی تکان دهنده و فوق بشری نهفته است. این اعتراف که عشق وجود را از خودخواهی پاک نمی‌کند؛ بلکه انسان را از آن آگاه می‌کند و اندیشه‌ سرزمین دوردستی را به ذهن می‌آورد که در آن خودخواهی جایی نخواهد داشت، یکی از هزار و یک نهفته‌ در این رمز وراز است. کامو به معشوقه‌های زمینی که برای دوست داشته شدن خواسته و ناخواسته تن به تحقیرهای شخصی فریبنده‌ای می‌دهند که همه‌ی زندگی‌شان را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد، برمی‌آشوبد و به درستی می‌گوید حالا که فهم دقیقی از عشق و دوست داشتن نزد آنان نیست، پس طوری دوست داشته خواهند شد که شبانه‌روز عواطف و احساساتشان مورد تحقیر قرار گیرد. از همین منظر درد عشق را محرومیت و حسرت و دستان خالی می‌داند، شاید از تفاوت‌های بارز نگاه فلسفی کامو به عشق با نگاه روانکاوانه‌ پروست یکی همین واکاوی ریشه‌های درون آدمی باشد که در مواجهه‌ با عشق رفتارهای عجیب وغریب بروز می‌کند و آدم‌ها را به پرتگاه‌های زوال شخصیت و هدف می‌رساند. ببینید: «هیچ چیز را نمی‌توان بر عشق استوار کرد. عشق گریز است، عذاب است، لحظه‌ای‌ست شگفت یا فرو افتادن... اما عشق نیست.» و اما انسان عاشقی که ذهن خلاق و پرتکاپوی کامو آن را تصویر و به ما نشان می‌دهد، انسانی‌ست که در این راه انسانی مصمم، استوار و یک دنده است؛ آدمی در غل و زنجیر که از لابه‌لای دیوارهای به قطر چندین متر هم می‌تواند عشق بورزد، اما نازک‌ترین لایه در قلب می‌تواند گردن به وظیفه بگذارد و عشق واقعی محال شود.

از وجهی دیگر، وجه جنون‌آمیز عشق را در این می‌بیند که آدم می‌خواهد بشتابد و روزهای انتظار را از دست بدهد، از این منظر عشق را به درستی مرگ؛ یعنی آخر خط می‌داند. کامو می‌گوید: «دوست داشتن کسی به حرف و یا به احساس نیست، به انجام حرکاتی است که عشق می‌انگیزد و می‌توان با آن حرکات از دو یا سه قاره گذشت.» البته نومیدی حاصل از سرخوردگی حتی قلب کامو را هم از شکست در امان نمی‌دارد؛ جایی‌که با صدایی خفه‌وار و دردمند فریاد می‌زند که رنج بزرگ، خاطره‌ بزرگ، بی‌معنی است همه‌چیز فراموش می‌شود، حتی عشق بزرگ. تنها ماندن و تنهایی که کامو همیشه از ستایش‌گران آن بوده، شوربختی بزرگی‌ست. اینکه هیچ‌کس را دوست نداشته باشی و نه اینکه هیچ‌کس دوستت نداشته باشد، فرق زیادی‌ست بین این دو که کامو آن را به درستی و به‌وضوح یک آیینه‌ی تمام قد در برابرمان می‌گذارد تا خود را در آن به درستی ببینیم که آیا راستی کسی را دوست داریم یا نه؟! و کمی بعدتر که به اصالت و عمق معنا گونه‌ هستی‌مان پی‌بردیم درمی‌یابیم که هیچ‌کس - شاید- شایسته‌ی دوست داشته شدن نیست.

کامو آنانی را که ازدواج را نقطه‌ی عطف می‌دانند، خطاب قرار می‌دهد و می‌پرسد؛ شماها که یکدیگر را دوست دارید، بدون آن همدیگر را به درستی ببینید. آیا بجز عشق در ظلمات، عشق دیگری هم هست؟ کامو از اینکه آدم‌ها اصرار دارند مسائل را با هم خلط کنند و از طرف دیگر عشق و خوشبختی را، به شدت ناراضی است؛ چراکه یقین دارد انسان‌ها مادامی که همدیگر را دوست دارند، می‌توانند درک متقابلی از یکدیگر داشته باشند و بعد آن همه چیز نابود می‌شود. «آدم‌هایی که آن قدر خود پسندند که خودشان را درست یا غلط، بی‌نیاز از دیگران می‌دانند. عشق و شناخت را با هم اشتباه می‌گیرند. دیگران حدود خود را می‌دانند، عشقشان یگانه است؛ زیرا عشق همه‌چیز را طلب می‌کند وجود و نه شناخت را.» کامو از اینکه عشق همیشگی نیست، رنج می‌برد اما معتقد است که می‌توان تا پایان عمر از کلام آن استفاده کرد. او همیشه سر و صورت عشق را زخمی می‌بیند و به درستی می‌گوید که انسان همیشه از عشق در رنج است، حتی وقتی که خیال می‌کند که رنجی نیست. از سویی دیگر تنها عشق ماندگار را عشق مادری می‌داند. می‌گوید: «عشق طبیعی که در نهاد آدمیان است، عشق نیست؛ بلکه صرفا تصویر آب گل‌آلوده‌ای است که در آینه‌ی وجودشان افتاده است؛ اشتراک ناپایدار منافع دوتن و آفریده‌ای از جنگ و سوداگری است.» خالق سیزیف وکالیگولا در باب عشق و فقدان و رنج البته پرسش‌های فلسفی دست نخورده‌ای را نیز طرح می‌کند: «هنوز نمی‌دانم چرا وقتی عاشق کسی می‌شویم آن شخص فوری و با همان عشق، عاشقمان نمی‌شود.» و در ادامه معتقد است کسی که فقدان را نمی‌شناسد، از عشق نیز چیزی نمی‌داند. عشق در ادبیات کامو تعریف سلیس و ساده‌ای دارد: گلی است که برای ایستادن به هیچ ساقه‌ای نیاز ندارد. راستی برای این گل زیبا چه کرده‌ایم که عمری را به هواخواهی و زیاده‌خواهی گذرانده‌ایم؟

محمد صابری/ نویسنده و منتقد

 

کامو2

منبع : آرمان ملی

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار