برگشت خورد!
عمران صلاحی که روحش با مارک تواین و نیکلای گوگول و یاروسلاو هاشک و جورج برنارد شاو و عزیز نسین و ایرج پزشکزاد محشور باشد، سلسله مقالاتی در یک مجله خدابیامرز به نام «دنیای سخن» داشت با عنوان «حالا حکایت ماست».
حالا نگارنده که امین فقیری باشد از این عنوان سوءاستفاده کرده یادداشتهایی را که سردلش باد کرده برایتان مینویسد. آنچه که مرا به نوشتن این یادداشتهای کوتاه ترغیب کرد، مقاله مانندی از «دکتر شاپور بهیان» بود به نام هدیه، چاپ شده در ماهنامه وزین «جهان کتاب». با هم میخوانیم:
یادداشت اول
دوست بسیار عزیزی که خیلی زود عمرش را به شما داد به نام دکتر رضا پرهیزگار، شاعر و مترجم، جملهای گفت که زیر هزاران خروار خاک و با یک سنگ اعلای مزار ساخت چین هم از خاطرم نمیرود. «کاش اهداکنندگان کتاب، کتابشان را امضا نمیکردند!!» چقدر که جمله پرمغزی است و به چه راههایی ختم میشود!
یادداشت دوم
در دید و بازدید عید:
- شما مایه افتخار فامیل هستید... کتابی که شما امضا کنید را روی چشم میگذاریم.
و من لاعلاج چاپ سوم کتاب «دهکده پرملال» را امضا کرده و به آنها تقدیم کردم: «با اشتیاق تقدیم میشود به پسر... عزیزم جناب آقای... نوروزتان پیروز- فروردین پنجاه.» دوست نویسندهام غلامرضا رضایی از اهواز زنگ زد. کی؟ پانزده سال بعد از انقلاب:
- من کتاب دهکده پرملال را در یک کتابفروشی که دست دوم هم میفروشد، خریدم. تویش امضا کردهاید. تقدیم به پسر... عزیزم...
-میتونی کتاب را برایم پست کنی. من چاپ جدیدش را برایت میفرستم.
حالا که من افتخار فامیل بودم. با خندهای حاکی از قباسوختگی به کتابخانهام نگاه میکنم، و در این فکرم که شیراز کجا و اهواز کجا؟
یادداشت سوم
ساعت انشاء داشت به پایان میرسید که یکی از شاگرها دست بلند کرد.
- آ، اجازه
- بفرمائید
- آ، دیروز عصر کتاب «غمهای کوچک» شما را در یک بازار محلی خیابانمان خریدیم. درونش نوشته بودید، «تقدیم به هنرمند مردمی جناب آقای ا-س»
یک نسخه از این کتاب را داشتم که زندهیاد محمدعلی جمالزاده با مداد حاشیه طرحها را پر کرده بود.
- میتونی کتاب را برایم بیاوری، به جاش کتاب جدیدم را به تو میدهم.
حالا آن کتاب هم در کتابخانهام خاک میخورد.
یادداشت چهارم
در یکی از گروهها که به علت وجود یک فیلسوف، به گروه فلسفه مشهور شده بود داستانی خواندم. حرف در حرف آمد. یکی از حاضران اشاره به داستانی در کتاب «انگار هیچوقت نبود» کرد. گفت: «فلان داستان کتاب را خواندهاید؟». هیچکس چیزی نگفت. حتی یک نفر. در صورتیکه همین سال پیش، هفت کتاب امضا شده را با افتخار به آنها اهدا کرده بودم.
یاددشت پنجم
به مدت 10 سال در روستایی چسبیده به شهر ناظمی میکردم و انشاء نیز درس میدادم. سالها گذشت و من به یکی از بهترین مدارس شهر منتقل شدم. یکی از دوستان صمیمیم را دیدم. تا مرا دید لبش به خنده باز شد. حتی در حین احوالپرسی هم خنده از لبانش دور نمیشد.
- چرا میخندی؟ بگو تا ما هم بخندیم.
- میدانی که از ابتدای تابستان قسمتی ار فضای پارک فرهنگ شهر را اجاره کردهایم. همهچیز میفروشیم. یک میز هم گذاشتهایم و تعدادی کتابهای بهدردبخور ادبی را روی آن چیدهایم. دوسه شب پیش دزد آمد. حدس بزن چه چیزهایی را برد؟
سکوت کردم. او هنوز خندهاش ادامه داشت.
- از بین کتابها، ده جلد «دهکده پرملال» که موجود بود برداشته بود.
حالا دیگر من هم میخندیدم. گفت: «تو دیگر برای چه میخندی؟» گفتم: «به دوعلت. ابتدا اینکه حتما دزد یکی از شاگردان حاشیه شهرم بوده و من افتخار میکنم که یک دزد تحویل جامعه پاک دادم. و دوم اینکه یکی از کتابها را خودش برمیدارد و مابقی را به دوستانش که آنروزها شاگردان پاپتی من بودند، هدیه میدهد. البته بدون امضاء من!»
دکتر محمدرضا پرهیزگار عزیز آرزویت برآورده شد.
*امین فقیری
نویسنده و منتقد
ارسال نظر