گزارش میدانی «آرمان ملی» از وضعیت شهروندان تهرانی در روزهای آلوده
پایتخت همیشه آلوده
آرمان ملی – شفق محمدحسینی: صورتکی که میزان آلودگی هوای روزانه تهران را نشان میدهد، چندروزی است که به حالتی غمگین روی رنگ نارنجی باقی مانده است.
شاخص 24ساعت گذشته عدد141 را نشان میدهد؛ هوا ناسالم است برای گروههای حساس، که به جمعیتشان با استنشاق این هوای آلوده مدام افزوده میشود. آسمان خاکستری تیره، دیگر سالهاست مهمانِ 6ماه دوم سال در تهران شده است. دیشب با سرفه از خواب پریدم. با سرفههایی که در چندهفته اخیر، مدام بیشتر شده است. این وضعیت فقط مختص من نیست.
میدان هروی – هفت صبح
از نوه کوچکش سرماخوردگی گرفته است. تک سرفهای میکند، و بینیاش را با دستمال پاک میکند. آمده است هوایی عوض کند و به خانه برود. پیرمردی که هر صبح ساعتها روی این نیمکت مینشیند و به گفتوگوی رانندههای تاکسیهای خطی گوش میدهد. رانندگانی که این خیابان حالا برایشان حکم خانه را دارد. هر ساعتی از روز که از اینجا بگذری، هم راننده هست و هم مسافر. خطیهای سیدخندان را میگویم. پیرمردی میان آنهاست که بیش از بیست سال است، میبینمش. کلاه پشمیاش تنها کهنهتر شده است. سیگاری بر لب، خیره به دوردست است. هرچند در این هوای آلوده ریههایش دیگر تاب سیگار را ندارند. صحبتهایشان گل انداخته است و یک چای هم از فلاسک راننده جوانتر برای خودشان میریزند و بحثهای مهم روزانه آغاز میشود. یکی از رانندهها غیبت دارد. همان که ریههایش مشکل دارد. اسپری آسم هم دیگر جواب نمیدهد. روزهای آلوده باید در خانه بماند. چای را با قندهای درشت ظرف پلاستیکی از صندوق عقب تاکسی برمیدارند و پیرمرد همچنان خیره به رانندههاست، که مسافرانی که هر سه ماسک برچهره دارند، از راه میرسند و بزم صبحگاهی رانندهها زود تمام میشود. این ساعت صبح هنوز هوای این میدان به اندازه دیگر نقاط شهر آلوده نیست.
میدان شوش – ده صبح
خیابان پراز فروشندههایی است که به محل کار خود میروند و زنانی که برای خرید آمدهاند. به یکی دوتاشان میگویم، هوا آلودهست، نمیشد چندروز صبرکنید؟ یکیشان چپ چپ نگاهم میکند که یعنی دودش در حلق خودمان میرود. پیرزنی هم گوشه خیابان کنار بساطش پیچیده در پتوی کهنهای با گلهای درشت سرخ، که دیگر نه تصویری از گل زیر این همه چرکی مانده است و نه سرخی شان، نشسته است، صورتش سیاه شده از غبار عبور این همه خودرو و موتورسیکلت و اتوبوسهایی که دور میدان پر و خالی میشوند. به او جرات نمیکنم حرفی بزنم. زیرچشمی نگاهم میکند که لااقل دوتا دستمال بخر. آن طرف میدان هم دوره گردی تخم مرغ و سیب زمینی آب پز میفروشد، لای لقمهای نان و همه مشغول خوردن هستند. دوره گرد شالی سیاهتر از پتوی پیرزن را پیچیده است دور دهانش، میگوید جلوی آلودگی و سرما را میگیرد. اینجا آلودگی هوا چندان مفهومی ندارد. همه به زندگی روزانه پر از دودشان ادامه میدهند و کسی هم ماسک به چهره ندارد. تنها زنانی از دور میآیند و میروند. قابلمه و ماهیتابه و ظرفهای کریستال، بستههای بزرگ در دست، منتظر اتوبوس و تاکسی هستند. اما اعتقادی به ماسک ندارند! چشمهایم میسوزد. فروشندهها مشغول خوردن املت و نیمرو هستند. میگویند فروش نداریم، میگویم پس این خانمها؟ نسبت به حجم فروشگاهها، این میدان رونقی ندارد. مثل گذشته نیست که وقت سرخاراندن نبود. البته آلودگی هوا و سرما را هم دلیل خلوتی میدانند. آلودگی هوا را بیش از سرما. تنها یک فروشنده را میبینم که ماسک برچهره دارد و بیرون فروشگاه را جارو میزند. میگوید آسم دارم، اما مجبورم کارکنم. تازه با این حقوقهایی که به نیمه ماه هم نمیرسد.
میدان ولی عصر – دوازده ظهر
نشسته است در صف اتوبوس میدان ولی عصر، من ماسک به صورت دارم. میگویم هوا آلوده است، در خانه میماندید بهتر نبود؟ گلویش را با تک سرفهای صاف میکند و میگوید بله حق با شماست اما باید میرفتم دکتر. قلبم درد میکند. میگویم لااقل با تاکسی رفت و آمد کنید. وسط گفتوگوی ما زنی میانسال مشغول بحث با بلیت فروش است. از بلیت فروش پرس و جو میکند که چگونه میتواند کارت منزلت دریافت کند. بلیت فروش هم برایش توضیح میدهد که باید به دفتر پلیس به علاوه ده بروی. زن آدرس را میگیرد و کنار ما روی صندلی منتظر اتوبوسی میماند که در این نیم ساعت، سه تا رد شدند، اما آنقدر پربودند، که جایی نبود تا ما سوار شویم. زن میانسال میگوید قبلا کارتهای نامحدود بود، اما انگار حالا محدودیت مصرف دارد. میگوید من که از خیر گرفتنش گذشتم. آنقدر باید بروی و بیایی که خرج رفت و آمدت، آن هم در این هوا، بیشتر از مبلغی میشود که قرار است با این کارت برایت شارژ شود. کنار ما مینشیند و ماسک هم ندارد. میگوید یادم رفت بخرم. کسی اعتنایی ندارد به این ذرات ریزی که وارد حلق و گلویمان میشود. تنها پیرمردی ماسکی کهنهتر از پتوی پیرزن و شالی که مرد دوره گرد به دهانش بسته بود، به صورت دارد. خانمی که نشسته است هم میگوید، با این حقوقهای بازنشستگی حالا خرید ماسک را هم اضافه کنم به باقی هزینهها؟ میگویم برای سلامتی خودتان است. میخندد به درد قلبش و به رنگ هوایی که هرچه پایینتر میروی، تیرهتر میشود. حتی کلاغهای آن بالا هم رد محوی از آنها در آسمان مانده است. حالا دیگر نمیشود تشخیص داد، که کلاغ هستند یا زاغی. فقط سیاهی محوی میبینم. تک سرفههایم از دیشب بیشتر شده است، اما بهخاطر آلودگی هوا، به هیچکس مرخصی نمیدهند!
میدان انقلاب – پنج عصر
از دور انگار خیابان پراز دود است. از دور که میآیم، غبار تنها در آسمان نیست. به اطراف خیابان هم رسیده است. مردی با عصای قهوهای رنگش از عرض خیابان آرام عبور میکند. میگویم هوا آلوده است، کاش در خانه میماندید، میگوید: فوقش میمیرم، مگه چی میشه؟ اینجا با مرگ هم شوخی میکنند. میخندد و از جیب کت مخمل سبزرنگش پاکتی سیگار در میآورد. از خنده به سرفه میافتد. میخندم به سیگاری که روشن میکند! به همه عابرانی که از کنارش میگذرند، تعارف میکند. همه با تعجب نگاهی به آن میکنند و رد میشوند. سیگارش را روشن کرده است، تا سهمی از آلودگی امروز تهران هم مختص او باشد. رد سیگارش با غبار گم میشود در دل خیابانی پردود که رو به تاریکی میرود. شب خیابان را میبلعد و مرد، دود سیگارش را. هنوز سرفه میکنم و این پیادهرویهای طولانی هم حالم را بدتر کرده است.
آلودگی که نه با توقف مازوت سوزی درست میشود و نه با طرحهایی که تا امروز نتیجه بخش نبوده است. حتی اگر از فردا بگویند هیچکس با خودروی شخصی به خیابان نیاید! با همین حجم افرادی که از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده میکنند هم مترو و اتوبوسهای پایتخت در اغلب ساعتهای روز آنقدر شلوغ است که حتی جا برای ایستادن نیست. حالا تصور کنید، همه افرادی که با وسیله نقلیه شخصی به محل کار خود میروند و یا در سطح در رفت و آمد هستند نیز تصمیم بگیرند از فردا سوار مترو و اتوبوس شوند!
تا پایان این گزارش هنوز صورتک نارنجیِ ناراحت، عدد141 را نشان میدهد.
ارسال نظر