درنگی بر رمان «نویسنده» اثر یاسمینا خضرا
محمد صابری نویسنده و منتقد
آلبر کامو - این تک ستاره همیشه تابان ادبیات فرانسه- بعد از مرگ پدر از اورامان الجزایر تا پاریس راه زیادی را طی نکرد؛ چراکه به نیکی دریافته بود برای متمایز بودن و ماندن باید از دروازههای صعبالعبور فلسفه گذشت و چون کمترین کسی حاضر بود از این مسیر مشقتبار و فرسایشی برای رسیدن بهرهمند شود و همزمان تبعات در راهماندن و حتی درجازدن - که برای بسیاری از مسافرانش اتفاق افتاده بود- را بپردازد، پس انتخاب کرد و تاب آورد و در کوتاهترین زمان ممکن استیلا یافت. آنسوتر، دنیای ادبیات در انتظار تولد نویسندهای چیرهدست و جریانساز که بتواند از درهمآمیزی فلسفه و ادبیات، راهی نوتر را باز یابد، بیش از هرزمان دیگری بیتابی میکرد و نتیجه آن شد که همگان میدانیم: کامو- این دورگه فرانسوی الجزایری از بیشمار افتخاراتی که به پاریسی و الجزایریها هدیه کرد، دریافت جایزه نوبل به عنوان جوانترین نویسنده تا آن زمان و حتی سالهای بعد بود، اما برای یاسمینا خضرا و پیش از او طاهر بنجلون، یاسمینا رضا و آن دیگرانی که باید از سیمخاردارهای مرزهای جغرافیایی با تن و دلی خونین عبور میکردند و با بیعدالتیهای بسیار هولناک آن روزها
میجنگیدند تا بتوانند خود را به جهان ادبیات و از همه مهمتر پایتخت ادبی پاریس و پس از آن معرفی کنند، کار به این آسانی نبود. در این میان یاسمینا خضرا همچون پیشینیان صاحبقلم، این رنج را کشید تا یکبار دیگر دنیا باور کند بهشت کوچک ادبیات تنها و تنها جان پناه دردمندان است و بس. با این مقدمه، قصد هیچگونه مقایسهای بین کامو و این دورگههای دوستداشتنی نیست، تنها هدف از این بازگویی شاید بهشدت تکراری این است که بدانیم ادبیات تنها ماوا و ملجا عدالتپروریست که در گذر زمان دست ابرقدرتها را از دامان معصومانه و آزادیخواهش کوتاه کرده و در این جدال همیشگی تا به ناکجا ادامهدار البته که تاوانهای زیادی داده است! یاسمینا خضرا در رمان اتوبیوگرافی گونه «نویسنده» به شرحی از زندگی و سرنوشت شگفتانگیزش نشسته است. اتوبیوگرافیای که تاریخ معاصر الجزایر نیز در آن به دقت و وضوح بهتصویر کشیده شده است. روایتی واقعی از قلم بهدست گرفتن یک عضو کوچک ارتش که قریحه ادبی و رویای کودکیاش، شاید برشی ناچیز و تجربهای گاه مشترک از رویاهای مشترک انسان معاصر با او و هماندیشانش بهشمارآید. این البته تنها عنوانی است از بیرونیترین
لایه داستان نویسنده برای مجاب ساختن مخاطبی که از این گونه ژانرهای ادبی را میپسندد و میخواند، شاید اندکی وسواس برای گرتهبرداری از این پوسته بتواند راهی باشد برای سرکشی به اعماق روحی سرکش و عصیانگر که میخواهد و صد البته میتواند دیکتاتوری را به ظریفترین شکل ممکن به نقد بکشد و از دل یک روایت ساده خطی خاطرهپرداز، لایههایی پنهانتر از این جریان شوم بیرون بکشد و انسان را در مواجهه با این نکته کلیدی که اولین دیکتاتوری در کدام نقطه زندگی آغاز، اتفاق و ادامه پیدا میکند، قرار دهد و پس آن، گاه بازخوردها و مقابلههای ممکن و ناممکن این هنجارشکنیِ نیمعصیانگر و نیم تنداده را به تماشا بنشیند. در معرفی مختصری در پشت جلد کتاب میخوانیم که استعداد و علاقه ادبی یاسمینا خضرا در محیطی سختگیرانه و کاملاً نظامی بروز کرد. سربازی که باید سرسخت و جدی باشد، به نظم پادگانی بر خلاف میل باطنیاش تن در دهد، با این همه شیفته تئاتر و ادبیات نیز باشد تا زمانی که این شور و شوق و علاقه عجیب سوءظن فرماندهانش را برانگیزد تا آنجا که زمانی که الجزایر درگیر جنگ داخلی بود، به او اخطارهای بسیار جدی بدهند که نوشتههایش باید به
سانسور نظامی سپرده شود. سانسور نظامی از آن دست مفاهیمیاست که در فرصتی دیگر به آن باید پرداخت. پذیرفتن این کار برای خضرا ممکن نبود و در عینحال نمیتوانست وسوسه نوشتن را نیز کنار بگذارد. به پیشنهاد همسرش نامی مستعار برای خود انتخاب کرد: یاسمینا خضرا. ناشناس ماندن تنها راه او برای زندهماندن و اجتناب از سانسور در طول جنگ داخلی الجزایر بود. محمد مولیالسهول با این نام مستعار رمانهای پلیسی موفقی را منتشر کرد که وحشت دوران و تراژدی الجزایر استعمارزده را به تصویر میکشید. «حدس میزدم در وجودم قریحهای را حمل میکنم اما از فضیلتهایش هیچ نمیدانستم، آن را در قیاس با آنچه دوست داشتم میسنجیدم، ولی فقط بخش بینهایت کوچکی از قدرت آن بود. » «نویسنده» یک رمان رئالیستی خطی است که در هیچ یک از فضاهای بینامتنی آن هیچگونهای از سوررئالیسم را همچون نویسندگان همعصرش تجربه نکرده است. شفافیت، سیالیت قلم و نوع بازتاب روایت، همهوهمه در فضایی آکنده از سادگی و صمیمیت به روی کاغذ مینشینند؛ فضایی که برای مخاطب امروزِ خسته از زندگی، حکم یک نمایش تراژدیک سینمایی را دارد؛ فضایی که میتوان دقایقی را بیدغدغه به زندگی دیگران
فارغ از همذاتپنداری نشست و خود را در زمان و مکانی معلق رها ساخت. «از آنجا که نمیدانیم اتفاق کجا پایان میپذیرد و تقدیر کجا آغاز میشود، تمایل به بخشش داریم. چندبار به بهانه اینکه خوبیِ مرا میخواهند، باعث رنجم شدهاند؟ من وسواسگونه سعی میکردم در برابر زخم حاصل از نوازش دیگران ناله نکنم و در برابر اقدامات سحرآمیز شلاقزنندگانم فریب آنان را نخورم. بعدها، بسیاری غمزده خواهند گفت چرا و چطور نتوانستهاند پشت لبخند رضایتآمیزم درد و رنجم را بفهمند؛ آنان میدانند که میان رنج خودم و رنج دوستی که به اشتباه فکر میکند ندانسته باعث آزارم شده است، من رنج خودم را ترجیح میدهم. ما آدمها در زندگی مادرمان را انتخاب نمیکنیم، دوستانمان را نیز. گمان میکنیم دنیای خودمان را میسازیم، درحالیکه به آنچه هست راضی میشویم. هرگز چیزی جز ابزاری برای خیال واهی خود نیستیم. خواه تسلیم بشویم یا لذت ببریم، دلگیری زمستان مانع رسیدن بهار شاد نخواهد شد. انسان فرزانه برای دگرگونیِ ناگهانی فصلها فلسفهای دارد. آنکس که فرزانگی ندارد، نمیتواند هیچچیز را تغییر دهد. برای ساختن دنیا، از هرچیزی کمی لازم است و
نیز شجاعت بسیار تا خللی در آن وارد کند. شاید به این دلیل بود که در آن صبح پاییز در گوشهای پناه گرفته بودم، درحالیکه ماشین پژو زمان را میشکافت و به جلو میرفت.» زاویه دید درونی با انتخاب به جای راوی اول شخص بهدرستی در خدمت نوع و شیوه بیان روایت بهکار گرفتهشده و ایده داستانی که همان خودنویسی سیال بهشمار میآید همگی در هماهنگی مطابق انتظار و قابل قبولی روایت را به پیش میبرند. نکته آنکه این من برای مخاطب، منی است محقق و ملموس، چراکه از جلد منِ فردی رستاخیزی عبور کرده و به یک من اجتماعی هجرتی ابرانسانی داشته باشد. شخصیتپردازی پدر داستان در قامت یک پدر مهربان با فرزندان و خشن با همسر از جلوههای زیبای داستانیست که گاه اشک مخاطب را برای همدردی با مادر قصه همراه میکند، پدری فرزنددوست، عیاش و خوشگذران و علاقهمند به چند همسری: «قویترین مردان نیز در مقابل سوسههای زنان زیبارو دچار لغزش و تردید میشوند و در نهایت به دام میافتند و پس از گذراندن برشی از زمان به اشتباه خود پی میبرند، درست در همین زمان شیطان در قامت زنی دیگر و این دفعه شاید نه سیاهموی که بلوند، دوباره دست بهکار میشود و این قصه
ادامه داشته و دارد تا همیشه وحتی بعد.» شاعرانه نوشتن از نکتههای بارز قلم یاسمینا خضراست، هرچند که صحنهپردازیها به قوت و توقع خواننده قرن بیستویکمی ادامه نمییابد. بازتاب محل زندگی مادر پس از راندهشدن از خانه و یا صحنههای پادگانی به شکوه و هیبتی که در قلم نویسندگان فرانسه نویس سراغ دارم، نیست، صحنهها بیشتر سیاه و سفیدند و با اشارههای کوتاهی تغییر وضعیت میدهند و در خاطر مخاطب ثبت و ضبط نمیشود، از همین روست که میتوان گفت صحنهپردازی در قلم قدرتمند و گیرای خضرا پرداخت مناسب سینمایی ندارد و این شاید تنها ضعف برجسته و مشهود این ملودرام مهیج و غمانگیز باشد. «پدرم هنر رام کردن سرکشترین آتشها را با چنان صبوری و مهارتی داشت که شگفتیام را همواره برمیانگیخت.» در لابهلای داستان نقبی هم زده میشود به آداب نویسندگی و نقدهای بسیار سختگیرانهای که بهطور غیرمحسوس هر مخاطب قلم بهدستی را به واکنشهای درونی بسیار موثری وامیدارد، واژهبهواژههای سروده شده راوی بهطرز بیرحمانهای مورد عتاب و سرزنش قرار میگیرد تا خوب بداند که ادبیات مهمل نزدیکاندیشان نیست، باید که توشه مناسب برداشت برای چشم دوختن به
افقهای دور از دسترس، به دورتر از مرگها باید اندیشید. «نیمهشب گذشته بود، بر دیواری کوتاه نشستم و سیگار پشت سیگار کشیدم. هوا خوب بود و نسیمی پنهانی به زیر پیراهنم سرک میکشید. دهکده در خواب بود، سگها آرام گرفته بودند، در برابر وظایفی که بر شانههایم سنگینی میکرد، تنها مانده بودم. بعدها خیلی سالها بعد، جایی در قلب تنره پهناورترین بیابان جهان شگفتزده از گستره عظیم سکوت و برهنگی صحرا، مدتی طولانی به آسمان نگریستم.» رمان نویسنده را میتوان تلاشهای روحی ناراضی، سرکش و عصیانگر دانست که از تنها امکان موجودش یعنی لطیفترین واژهها برای بیان منظور بهره میبرد، تلاشی نهچندان بیفرجام؛ چراکه کارکرد ادبیات همیشه در گذر زمان معنا و تجسم یافته است. این رمان خواندنی و متفاوت را انتشارات وزین نگاه با ترجمه سیال و روان مسعود سنجرانی به بازار نشر آورده که با استقبال خوب مخاطبان مواجه بوده است.
ارسال نظر