داستایوفسکی، نویسنده و متفکر بزرگ روس، در داستانی کوتاه از مردی حکایت کرده است که با لباس و کالسکه‌ای برازنده در جایی حضور می‌‌یابد. در آنجا، کسی او را به جا می‌آورد و با تعجب او را برانداز می‌کند؛ زیرا نه آن لباس و مرکب با سابقه او تناسب داشت و نه رفت‌وآمدش در آن خیابان مرفه‌نشین.