نگاهی به نوولای «در اهمیت مرگ بیمورد آقای بادیاری»
جادوی واژهها
«نوولای در اهمیت مرگ بیمورد آقای بادیاری» از میلاد روشنی پایان (زاده¬ 1364)، نویسنده و پژوهشگر ایرانی در بهمن 1402 توسط نشر چشمه منتشر شد. پیش از این نوولا، این نویسنده دو اثر دیگر به چاپ رسانده بود:«سینما و مرگ: جستاری در نامیرایی و تصویر» (1397) و« اتوپیا در رمانتیسم سیاه: جستاری در ادبیات رمانتیک آمریکا» (1401). این دو اثر نیز توسط انتشارات ققنوس به مخاطب فارسیزبان ارائه شده بودند.
در اهمیت مرگ بیمورد آقای بادیاری، با خودکشی آقای بادیاری شروع میشود. نویسنده در طول داستان، اشارهای به اسم کوچک آقای بادیاری نمیکند. مخاطب در روایت زندگی بادیاری، با شخصیتهای دیگر زندگی او نیز آشنا میشود: سامیار و کوهیار بادیاری، پسرهای آقای بادیاری؛ کتی، دختر آقای بادیاری؛ طاهره تالشی، همسر او؛ الیکا، دوستدختر او؛ کلنل بادیاری، پدر آقای بادیاری؛ و عالیه، مادر آقای بادیاری. نوولای روشنی پایان، ترکیبی از فلسفه و واقعگرایی، رئالیسم جادویی، جریان سیال ذهن، و روانزخمهایی است که زندگی افراد دیگر را نیز تحتتاثیر قرار میدهد. عنوان کتاب، خواننده را به یاد نوولای مرگ ایوان ایلیچ (1886) از لئو تولستوی میاندازد که داستان با مرگ شخصیت ایوان ایلیچ آغاز میشود و سپس به گذشته برمیگردد تا تولستوی علت آن را به روشی واقعگرایانه و فلسفی برای مخاطب روشن سازد. ممکن است شیوه روایت داستان و تواناییهای غیرعادی شخصیت ها نیز خواننده را به یاد رمان صد سال تنهایی (1967) از گابریل گارسیا مارکز (1958-2014)، روزنامهنگار و رماننویس کلمبیایی، و ملکوت (1349) از بهرام صادقی (1315-1363)، شاعر و نویسنده ایرانی بیندازد. نویسنده از شیوه روایت جریان سیال ذهن بهره گرفته است؛ راوی از ذهن یک شخصیت به ذهن شخصیت دیگر میرود و ماجرا را از ذهن او برای مخاطب روایت میکند. شاید این نحوه روایت نیز خواننده را به یاد رمان خانم دالووی (1925) از ویرجینیا وولف (1882-1941)، نویسنده، منتقد ادبی و فمنیست انگلیسی بیندازد. شخصیتها از روانزخمهایی رنج می برند که بهطور مستقیم به خودشان مربوط نمیشود و خواننده میتواند رابطه آنها را با یکدیگر ببیند. شاید برخی خوانندهها، این نوولا را تقلیدی از آثار بزرگ پیش از خودش تلقی کرده و آن را بهعنوان ضعف نویسنده معرفی کنند. اما، دیوید دمراش (زاده 1953) نویسنده و نظریهپرداز ادبی آمریکایی در کتاب مشهور خود با عنوان ادبیات جهان را چگونه بخوانیم (2009) میگوید که تمام آثار مطرح ادبیات جهان، از آثار پیش از خود بهره گرفتهاند؛ برای مثال، اگر رمان دونکیشوت (1605) از میگل د سروانتس (1547-1616)، نویسنده اسپانیایی نوشته نمیشد، رمان تام جونز (1749) از هنری فیلدینگ (1707-1754) نویسنده بریتانیایی به رشته تحریر درنمیآمد. این نظریهپرداز آمریکایی، تقلید ادبی را غیرقابلاجتناب میداند و میگوید که این کار باعث غنی تر شدن ادبیات میشود. از اینرو، نمیتوان ردپای آثار ادبی بزرگ در نوولای در اهمیت مرگ بیمورد آقای بادیاری را نوعی ضعف قلمداد کرد.
نوولا با جمله «در نیمهشب بیست و چهارم دی ماه، آقای بادیاری خودکشی کرد» (9) آغاز میشود. جمله نخستین هر اثر ادبی، ساختار کلی داستان را به مخاطب خود ارائه میدهد. خواننده از همین جمله استنتاج میکند که اثر درباره علت خودکشی شخصیتی به نام آقای بادیاری است. اطلاعات دقیق درباره زمان این عمل نیز صورت آثار رئالیستی را به ذهن میآورد. اما، روشنی پایان در طول روایت این تصور را میشکند؛ مخاطب او، در طول روایت با بخشی از زندگی افراد نزدیک به آقای بادیاری آشنا میشود. نویسنده، اطلاعات دقیقی درباره مکان جغرافیایی و زمان تاریخی وقایع به ما نمیدهد. فقط در چندین قسمت متوجه میشویم که احتمالا مکان وقوع حوادث ایران است: ایران در زمان عبور از سنت به مدرنیته و جنگ جهانی دوم. حوادث سیاسی و فرهنگی نقش پررنگی در اثر ندارند. بهنظر میرسد که روشنی پایان تمرکز خود را روی فرد و رابطه او با جهان اطرافش گذاشته است. از فصل نخست میبینیم که چگونه راوی از ذهن یک شخصیت به ذهن شخصیت دیگر میرود و جهان را از چشم او میبیند. مخاطب نیز بهآرامی اطلاعات بیشتری درباره زندگی افراد نزدیک به آقای بادیاری به دست میآورد. خواننده از فصلهای ابتدایی متوجه میشود که با داستانی واقعگرایانه سروکار ندارد. هر شخصیت، توانایی غیرعادی دارد یا تجربه منحصربهفردی را از سر گذرانده اند. برای مثال، کوهیار توانایی شنیدن و دیدن غیرعادی دارد؛ «کوهیار صدای به هم خوردنِ دندانهای او را شنیده بود. صدایی که در گوش کوهیار پیچید شباهتی به صداهایی همیشگی که در کاسه سرش می پیچید نداشت. ریتم موزون و منحصربهفردی داشت و کوهیار به سرعت به این نتیجه رسید که
این صدا نمیتواند صدایی جز به هم خوردن دندانهای پدرش در گور باشد» (26). سامیار، رمانهای سطح پایین مینویسد و شهرتی برای خود رقم زده است. اما، از میانه داستان متوجه میشویم که او توانایی خارقالعاده نوشتن را از باغ خانوادگیشان گرفته است. او به خواهرش کتی توضیح میدهد که این توانایی منحصر بهفرد و جادویی به او این قدرت را میدهد تا سرنوشت خودش و دیگران را بداند: «یه چیزی توی باغ ... یا شاید خود باغ ... آره، خود باغ میخواست داستان خودش رو بنویسه و من رو انتخاب کرد» (110). در جایی دیگر نیز متوجه میشویم که سامیار در حبس خود در باغ، توسط نیرویی جادویی تسخیر میشود و توانایی نویسنده شدن به دست میآورد: «پس از آن که هفدههزار و هشتصد و نود و یک صفحه نوشته بود و همچنان مشغول نوشتن بود، به زاری افتاد. فریاد میزد، بندبندِ استخوانهایش میگداخت و فرصت احساس کردن بدنش را نداشت. فریاد می زد و مینوشت. اطمینان یافته بود که او در باغ نمینویسد، بلکه این باغ متروک است که در او مینویسد» (92). الیکا، از شنیدن خبر خودکشی آقای بادیاری شوکه میشود و میخواهد بداند جواب این معما را پیدا کند. از اینرو، به مراقبه و خواب روی میآورد تا جواب خود را پیدا کند. الیکا در خوابهایش، سقط جنین عالیه و مبارزه او با مرگ را تجربه میکند. طاهره نیز روایتگر بخش دیگری از زندگی عالیه است. کارتهای ورق که در سفرش به استانبول خریده بود و تجربه پس از مرگش، عشق بین عالیه و موسیو و عاقبتشان را به مخاطب نشان میدهد. نویسنده، بازتابِ تجربههای دردناک زندگی کلنل بادیاری، عالیه و موسیو را در زندگی دو نسل بعدی نیز نشان میدهد. آقای بادیاری در کودکی شاهد بخشی از آن ماجراهای تلخ بوده است. اما، طاهره، الیکا، کتی، سامیار و کوهیار نمیتوانند بهروشنی علت روانزخمهای خود را ببینند.
روشنی پایان در نوولای در اهمیت مرگ بیمورد آقای بادیاری، انسانهایی را بهتصویر میکشد که زندگی همهشان همانند کلافی سردرگم درهم تنیده شده است. سرنوشت آقای بادیاری، به نسل پیش و پس از خودش گره خورده است. نویسنده این ایده را مطرح میکند که فرد در ارتباطی جداییناپذیر با جامعه خود است: «کوهیار در آن قطعات متلاشی که هر لحظه بیشتر و بیشتر فرسوده و پوسیده میشدند هیچ گواهی بر پایان نمیدید. در عوض، به نظرش حرکتی به سوی آغاز بود. حرکتی پسپس به سوی نخستین لحظههای پیدایش؛ به سوی زمانی که هیچچیز تمامیت و مرزی نداشت، به سوی زمانی که هیچ¬چیز نبود. می-دانست که چیز شدن نتیجه تفکیک، مرزبندی و پیدایش هویتها و ماهیتهای مستقل است. مثلا انسان شدن نتیجه پیوستن عناصر اولیه به یکدیگر، تمایز و مرزبندی است. بادیاری از آن¬جا بادیاری بود که هیچکس دیگری نبود. عناصر طبیعت در یک ترکیب خودخواهانه و منحصربهفرد گرد هم آمده بودند و بادیاری را از تمام چیزهایی جدا می¬کردند که بادیاری نبود. اما پس از مرگ، زمانی که مرز وجود بادیاری و جهان شکسته میشد؛ زمانی که تفاوت میان درون و بیرون از میان میرفت، زمانی که عناصر تشکیلدهنده بادیاری از پیوندهای سفت و سخت با یکدیگر صرف نظر میکردند و در پی بازگشتن به شکل اولیه خود بودند، حرکت به سوی آغاز، یک آغاز محض، آغاز می¬شد. آغازی که صرفا یک آشوب بود و در این آشوب چیزها هنوز چیز نشده بودند» (125-126).
روشنی پایان به¬طور مستقیم علت خودکشی آقای بادیاری را به مخاطب خود نمی¬گوید. داستان درصدد ارائه¬ پیام اخلاقی نیز نیست. در اهمیت مرگ بیمورد آقای بادیاری متضمن این ایده¬ فلسفی است که انسانها در پیوندی جدایی¬ناپذیر از یکدیگر هستند. روانزخمِ عالیه، در طاهره، الیکا و کتی نیز ادامه مییابد. رنج کلنل و آقای بادیاری نیز در سامیار و کوهیار تجلی می¬یابد. نویسنده حتی تفاوت جنسیتی را نیز کنار میزند و روانزخمهای زن را بخشی از رنج¬های مرد می¬کند. حتی باغ خانوادگی نیز یکی از شخصیتهای داستان میشود. درخت چنار و نیروی عجیب درون آن، تجربههای تلخی را از سر گذراندهاند و روشنی پایان نشان میدهد که حتی محیطزیست نیز به واژه¬ها نیاز دارد تا به جاودانگی برسد.
فاطمه احمدیآذر
منتقد ادبی
ارسال نظر