در خودماندگی شاعــــر
عابدین پاپی شاعر و منتقد
سُرايش، ارتباط نزديکي با بافت و ساخت ايدئولوژي، تفکر و سلايق روحي و رواني و مناسبات فرهنگي شاعر دارد. در خودماندگي شاعر ميتواند يک تعريف فردي داشته باشد و يک تعريف اجتماعي. شاعر از دو من بهره ميجويد: نخست من فردي است و دو ديگر من اجتماعي. در من فردي، شاعر سلايق روحي و رواني و علايق رفتاري و زباني خويش را در سُرايش شعر مدنظر دارد و به تعبيري مفاهمه شاعر به خويش و جامعه پيرامون فردي است؛ بهطوري که ميتوان حرف من به جاي تو، شما و ما در شعر لحاظ شود. در اين نوع من مونولوگ به جاي ديالوگ مدنظر شاعر اشت. به ديگر بيان، فرد و فرديّت در شعر شاعر به عينه مشاهده ميشود. بهگونهاي که زبان شاعر در فضاي من شاعر سير ميکند و اين من فردي ميتواند ريشه در ساختار ژنتيکي و بافتار فرهنگي و اجتماعي و زيستي شاعر هم داشته باشد. دو ديگر، من اجتماعي است که دقيقا در مقابل من فردي شاعر قرار ميگيرد. در من اجتماعي، شاعر از ديالوگي دوجانبه و يا چندجانبه بهره ميجويد و سعي برآن دارد تا شعر را به سمت و سياقي اجتماعي با بهرهگيري از موتيف اجتماعي سوق دهد. من اجتماعي شاعر در زماني ايجاد ميشود که شاعر به يک بينش اجتماعي دست مييابد و ممکن است که اين بينش اجتماعي با دانستههاي اجتماعي هم مرتبط و کلافخورده باشد. من اجتماعي شاعر به جاي اين که شعر را به سمت فرديّت و عوامل فردي سوق دهد تلاش برآن دارد تا که با گزينش واژههايي اجتماعي و با بهرهگيري از ضميرهايي چون تو، ما و شما شعر را در دايره اجتماعي بودن و اجتماعي شدن فرود آورد. با اين تعاريف که از من فردي و من اجتماعي شاعر دست داد به نتيجه ميرسيم که علاوه بر چنين مناسباتي که شاعر باخود و اجتماع دارد، از جانبي ديگر هم از دو نوع «خود» بهرهمند ميشود. خود شاعر ميتواند خود فرهنگي- فکري باشد و يا خود زباني-زيستي. براساس خود فرهنگي و فکري و با التفات به اين دو خود که در وجودش نهادينه شدهاند، شعر ميسُرايد و يا بر پايه مؤلفههاي زيستي-زباني که در دامان اجتماع تجربه نکرده است. يک شاعر بدون بهرهگيري از بافتهاي فرهنگي و ساختهاي فکري که دردامنه اجتماع و طبيعت يادگرفته است قادر به سُرايش شعر نيست و اين فرايند نيز با بهرهبرداري از زباني مستقل و معين و زيستي زيستمند و مسجّل اتفاق ميافتد. زيستمندي شاعر از مهمترين عناصري است که به زبان شاعر در جهت سُرايش شعري فرهنگي و يا اجتماعي کمک ميکند. حالا پرسش ديگر مرتبط با درخودماندگي شاعر است که اين درخودماندگي شاعر چه نوع درخودماندگياي ميتواند باشد؟ از اين منظر درخودماندگي شاعر ميتواند در دو شکل و يا شيوه خود را نشان دهد. نخست نوعي در خودماندگي است که شاعر از کهن الگوها تبعيّت ميکند؛ به بياني مدنيّت خود را به مدرنيّت ترجيح ميدهد. به عنوان مثال: شعر فردوسي را که شعري منظوم و حماسي است و از بوميتي قابل اعتنا و اتکا برخوردار است را به شعري مدرن و يا پستمدرن ترجيح ميدهد و اعتقاد دارد که با کهن الگوهاي خويش ميتواند به يافتهها و دريافتههايي نو دست يابد و دو ديگر نوع زبان و تفکري است که در شعرش آفريده است و در سير انديشگي خويش تلاش بر آن دارد که همين بافت زباني و ساخت فکري را با معنا و مفهومي مشخص دنبال کند که در هردو شرايط شاعر با نوعي درخودماندگي تصادم دارد. مانند دو شعر ذيل از فردوسي و سعدي: «زنان را بود همين يک هنر/ نشينند و زايند شيران نر» درون مايه شعر نشان از مشخصهاي مجزا به نام زاييدن زن است و آن هم آوردن شير نر. بافت فکري فردوسي در اين شعر بافتي مردانه با تبعيّت از ساختارهاي تاريخي است. اين از خودماندگي در جهان امروز با توجه به گفتمان هاي جديد جوابگو نيست و حقوق زن در يک مشخصه ثابت تعريف نميشود. حقوق اجتماعي زن با همذاتپنداري آن در سير تاريخ متفاوت است و در جهان امروز و جامعهاي که به دو لايه نرينگي و مادينگي تقسيم ميشود؛ به منزله درساختگي اجتماع نيست؛ بلکه به مثابه برساختگي اجتماع با کمک گرفتن از اين دو لايه است. بنابراين تعميم شعر فردوسي در جهان امروز هم در زوايايي قابل تأمل است اما عموميت کلي آن نشان از يک مدرنيّت فرآرونده نيست و سعدي نيز در همين راستا و در بافتي همگون با فردوسي و البته با شيوه و درابعادي ديگر ميسُرايد: «زنِ خوب فرمانبردار پارسا/ کند مرد درويش را پادشا» کلماتي چون پارسا، درويش و پادشا که در دو مصرع آمدهاند بيانگر چرخش و چربش حقوق تاريخي و اجتماعي مرد بر زن است و سعدي بر اساس رويکردي زباني- زيستي سخن ميراند و تنها فرمانبرداري زن را از براي نيل مرد به پادشاهي تجويز ميکند و چون منظر او بر پايه واقعيّات و مشاهدات عيني است بنابراين چيزي جز واقعيّات را نميبيند و در اينجاست که حقيقت ميتواند به کمک شعر سعدي خيز بردارد و درونبينيهاي پنهان زن را در ابعادي ديگر روشن کند. در خودماندگي شاعر تنها به معني ايستايي و مقاومت خويش از کهن الگوهاي ادبي و فرهنگي نيست بلکه مقاومت و جانبداري از زبان بومي و تبار فکري خويش هم هست و در زوايايي ديگر هم ميتوان به عدم توجه شاعر به مدرنيّت در شعر توجه داشت که اين مدرنيّت در شعر، شاعر را به سمت دمکراسي و جهان شمولي هدايت ميکند و وابستگي محدود زباني او را به نوعي وارستگي نامحدود تبديل ميکند . با اين وصف، در خودماندگي شاعر نوعي دو سويگي معنا از جانب شاعر است که در درونيّات شاعر با بهرهگيري و مُستفاد از بيرونيّات زباني و زيستي شاعر رخ ميدهد.
ارسال نظر