تجربیات شاعرانه یک وکیل در «کیفرخواست»
آرمان ملی- آرش عندلیب: مزدک پنجهای، شاعر، روزنامهنگار و وکیل دادگستری است و این موقعیتهای متفاوت، بعضا میتوانند در مراحل مختلف زندگی؛ خصوصا در ثبت و خلق یک اثر شاعرانه از یکدیگر تاثیر بگیرند؛ اتفاقی که در تازهترین مجموعه شعر او با عنوان «کیفرخواست» رخ داده است. پنجهای درباره تلاقی تفاوت و تغایرهای زیستیاش در این مجموعه میگوید: «در این مجموعه شما با دو شخصیت مواجه هستید؛ یکی دارای روحیهای لطیف و حساس و دیگری که میرود در صبحی رخوتناک، شاهد اعدام یک مجرم باشد.» او در بخشهایی از این مجموعه، تلاش کرده تا با تشریح تجربیات خود، این دو دنیا را در ذهن مخاطب، بهم نزدیک کند: «سعی کردهام موقعیت کاری خودم را در دادگاه به گونهای ترسیم کنم که مخاطب با تمام وجود آن را حس و استشمام کند. سپس مخاطب در وضعیتی قرار میگیرد که باید حق را به یکی بدهد.» شرح این تعاریف را در متن گفتوگو بخوانید.
شما قبل از شاعر بودن - شاعري با پنج مجموعه شعر- فعاليتهايي در زمينه فرهنگ و هنر و ادبيات از جمله مديريت مسئولي نشريه دوات، مديريت هنري انتشارات دوات معاصر، عضويت در هياتمديره خانه فرهنگ گيلان، همچنين حضور به عنوان منتقد در نشريات معتبر، را در کارنامه ادبي داريد. همچنين قبل از همه اينها فرزند شاعري نامآشنا نيز هستيد. آيا فکر ميکنيد که شاعر به دنيا آمدهايد؛ يا با زندگي در خانواده يک شاعر و تحت تأثير ارتباطاتي که زندگي اغلب شاعران در جريان آنها شکل ميگيرد، شاعر شديد؟ و در ادامه توضيح بدهيد بنا به قول خودت (در يکي از شعرهاي همين مجموعه که پيرامون آن گفتوگو ميکنيم؛ يعني «کيفرخواست») با اينهمه وظيفه (چون وکيلي موفق و پرکار هستيد) چطور هنوز شاعر ماندهايد؟
حقيقتش اين است که من گمان نميکنم شاعر به دنيا آمده باشم و اساساً با اين نوع تعابير و مفهومسازي نيز رابطهاي ندارم. من نيز مانند بسياري از فرزندان اين مرز و بوم، متأثر از فضاي زيستي و پيرامونيام جذب حوزه هنر و ادبيات شدم. اما شاعر شدنم ارتباط نزديکي به مراودات و فضاي هنري منزل داشت. به هر صورت روابط خانوادگي ما متأثر از ارتباطات هنري و ادبي پدرم بود، وقتي دور و بر يک کودک از خردسالي کتاب باشد و اشخاصي را ببيند که هنرمند هستند، خيلي بعيد است که جذب اين فضا نشود و نخواهد آن را تجربه کند. من در حشر و نشر با شاعران و شنيدن و آموختن از آنها فهميدم که براي شاعر شدن بايد درست نگاه کرد. شعر در همه اطراف ما حضور دارد. فقط کافي است سوژه را از درون آن بيرون بکشي، فرم دهي و با زبان و لحن خودت بنويسي! و اما درباره اينکه چطور ميتوان هم به شغل پر زحمت و وقتگير وکالت در کنار باقي مراتبي که برشمرديد، پرداخت و شاعر هم بود! بايد عرض کنم، خيلي سخت است که بين وظيفه و هنر تعادل برقرار کني. در واقع من هنگام کار و انجام وظيفه به نفع شعر تحصيل سوژه ميکنم. نخستين گام براي من خوب ديدن است. عبور، براي من تجربه زيستن است. هر روزِ من، در دادسرا يا دادگاه مساوي با يک رخداد اجتماعي است. داستانهاي مردم خود بهترين سوژه براي نوشتن هستند. من ميتوانستم از کنار همه اينها رد شوم اما ديدم شعر برايم در جايي اتفاق ميافتد که بيشترين زيست روزانه را دارم. پس بايد از زيستنم مينوشتم؛ از جايي که سوژه ميآيد و جهان متعلق به آنجاست.
همه شاعران قبل از شاعري کردن، قطعاً مخاطب آثار هنري بهويژه شعر بودهاند. امروز اما همه ما در جايي ايستادهايم که الگوهاي استاتيک خلاقانه و نو، وظايف مخاطب را در قبال شعر تغيير داده است. مخاطب شعر امروز براي کشف آنچه که لذّت متن ناميده ميشود بايد دانش هرمنوتيک عقلاني يعني حالتي از ارزيابي، سنجش و نقادي را جايگزين نگاه ذوقي و مبتني بر واکنشهاي پيش از نقد خوانندگان سابق شعر بکند. نظرت چيست؟ وظايف و ويژگيهاي يک مخاطب راستين شعر را در قبال اثر چه ميدانيد چگونه قلمداد ميکنيد؟
من معتقدم براي ارتباط با شعر حتما نبايد دانش هرمنوتيک داشت. دانش هرمنوتيک ميتواند بر ميزان لذت و فهم مخاطب بر شعر بيفزايد. مردم بر اساس روحيات و شرايط زيستي خود شعر را فهم ميکنند و يا از آن استفاده ابزاري خواهند کرد. ما دچار يک نوع نخبهگرايي در ادبيات هستيم و فکر ميکنيم شعر را بايد براي مخاطب خاص سرود؛ 11درحالي که وقتي شعر در جامعه پخش ميشود هرکس به تناسب زيست و تجربه امر زيبايي، از اثر هنري (شعر) لذت ميبرد. مخاطب از نظر من به راستين و غيرراستين تقسيم نميشود، مخاطب، مخاطب است. هرکس به اندازه سطح و آگاهي خود از چشمه شعر آب ميبرد. اما اگر پرسش شما را درست فهم کرده باشم، براي نقد ادبي که به کيفيت کار يک شاعر کمک ميکند و موجب پيشرفت او ميشود، نيازمند منتقديني است که داراي سبک هستند و مسلط به دانش هرمنوتيک! در واقع در اين تناسب وقتي قرار است اثر يک شاعر به لحاظ فرم، ساختار و ساير عناصر سازنده شعر تحليل شود، نيازمند دانش نقد هستيم که هرمنوتيک نيز يکي از ملزومات آن است وگرنه با نقدي سليقهاي مواجه خواهيم بود که در فضاي مجازي و برخي از انجمنها مصداق آن کثير است.
شعر عبارت از زباني است که در نقش زيباشناختياش بيان ميشود. ما در شعر با کاربرد زبان سروکار نداريم؛ همانطور که اصوات و رنگ به هر شکلي که به کار گرفته شوند، موسيقي و نقاشي به وجود نميآورند؛ بلکه لازم است «نقش ارتباطي» که هم در زبان مشترک و هم در زبان عاطفي وجود دارد به نفع نقشي که نقش زيباشناختياش ميناميم، کمتر شده و به حداقل برسد. همچنين شعر همواره با پوشيده سخن گفتن و پنهان کردن سروکار داشته؛ نه با افشاي امور خفيه و خصوصي که ممکن است پاسخگوي هيجانات اقشار عام جامعه باشند. مگرنه اينکه شعر راستين هميشه پرسشگر بوده؛ نه پاسخگو؟ بحث پيرامون نقش زيباشناختي شعرهايي است که به ويژه در دفتر اول اين مجموعه - ولو اندک و قابل چشمپوشي- تحتالشعاع نقش ارتباطي خود چنان که در بالا گفتم قرار گرفتهاند. آيا فکر نميکنيد اينها همه به علت توجه به آن خواننده عام - با مراجعه به آن بخش از سخن که گفتيد اعتقادي به مخاطب نخبه نداري- و پاسخگويي به ديگران بوده است؟
من هنگام سرايش شعر به مخاطب فکر نميکنم؛ براي همين به عام و خاص بودن مخاطب هم به لحاظ امر زيباييشناسي توجهي ندارم. در واقع اين تعمد وجود ندارد که به گونهاي بنويسم تا فرد فرد جامعه با آن ارتباط برقرار کنند. بنابراين فکر ميکنم در اين بين برداشت شما از سخنان من اشتباه است، يا من نتوانستهام منظورم را درست بيان کنم. اينکه گاهي فرم شعري به لحاظ بيان، سهل و ممتنع ميشود، به معني کاهش و يا تنزل سطح زيباييشناسي شعر به منظور برقراري ارتباط بهينه با هر نوع مخاطب نيست. من در شعر با هر مخاطب به شکل خود حرف ميزنم. وقتي سوژه در شعر، همسرم است يا فرزندم و...، بايد فرم بياني شعر را متناسب با کاراکتر انتخاب کنم. من با هر شخص در شعر متناسب با نقشي که برايش در نظر گرفتهام، حرف زدهام و اين وضعيت ميتواند منجر به آن شود که سطح زبان، در وضعيتهاي مختلف، متفاوت باشد. اين به منزله توجه ويژه به مخاطب عام نيست! وضعيت احساسي و هيجاني هر شخص در موقعيتهاي مختلف، سطح زباني خود را ميطلبد. درست مانند خود زندگي. شما با همکار اداره يک مدل حرف ميزنيد، با اربابرجوع يک مدل و با رئيس اداره نيز مدلي ديگر! در واقع لحن شما براي اين سه شخصيت ميتواند متفاوت باشد و من از اين جهت معتقدم متناسب با فضا، سوژه و لحن اقدام به انتخاب کلمات ميکنم و براساس چنين پارامتري، زبان شعرهايم شکل ميگيرد. حال ممکن است در يک شعر سطح زبان، مخاطب خاص را جذب کند و در يک شعر، مخاطب عام بيشتر ارتباط بگيرد.
شعر، چگونه به شما رخ مينمايد؟ آيا ساختاري موسيقايي يا فرمي ذهني است؟ تصوري کلي از معنا و مفهوم را در نظر داريد؟ يا تصويري، نمادي، حال و هوا و مضموني به فرض؟ از اين لحظات کشف و شهود و سرودن بگوييد.
من سوژه را کشف ميکنم. آنوقت سراغ چگونه نوشتنش ميروم. در مسير کشف سوژه، مکان، زمان و شکل روايت در ذهنم متجلي ميشود. گاهي ماهها اين سوژه را در ذهن مرور ميکنم. گاهي نيز به محض برخورد با سوژه آن را با همان حس اوليهاي که در من ايجاد شد، مينويسم تا از خاطرم نرود. سوژههايم همه واقعي هستند و البته بر روايت مادر، ميافزايم تا آن را مال خود کنم. بعد مينشينم و مينويسم و مدام در اين نويسش پرداخت شکل ميگيرد. اگر به مجموعه شعر «کيفرخواست» نيز بنگريد اين روش کاملاً محسوس است. در واقع شعرهاي من داراي سوژه داستاني هستند. عنصر روايت، داستان را پيش ميبرد. شخصيتها بهطور ناملموس روي صحنه ميآيند و بعضا نيز لحن و صداي مميزه خود را دارند. فضاسازيها اکثراً عيني و واقعي است، مخاطب بارها آن را به اشکال مختلف تجربه کرده است. استعاره، کنايه و آرايه تشخيص يکي از ابزارهايي است که در شعرهاي «کيفرخواست» بسيار ديده ميشود و اين ميل بازي زباني ناشي از نگاه استعاري من به وضعيت جامعه است. در چنين وضعيتي نميتوان لخت و عريان حرف زد. مدام بايد کلمه را زيور کرد تا راهي يافت. مانند متهمي که مدام در حال انکار وضعيت و اتهام انتسابي به خود است. مدام بايد کلماتي را استخدام کند که بتواند از خطر بگريزد و اين مساله خود در چند شعر اين مجموعه مشهود است.
شعرهاي کيفرخواست نسبت عجيبي با فضاي اجتماعي اين روزها دارد؟
من اين شعرها را پيش از شهريور نوشتهام و تقريبا به جز دو شعر انتهاي کتاب، باقي مربوط به سال قبل از سال 1401 است. اما به هر روي گفتمان امروز، گفتمان يک شبه نبوده، در گذشته هم بوده و من اين مسأله را بهطور محسوسي استشمام کردهام. حتي از اين وضعيت آزار ميديدم هيچجايي مطمئنتر از شعر برايش نيافتم که ميتوانست مرا به آرامش برساند. بنابراين شعرهاي «کيفرخواست» نسبت نزديکي با حال و حالهاي ما دارد. در پنجمين مجموعه شعر با عنوان «کيفرخواست» با دو دفتر که شعرها را مجزا کردهاند طرف هستيم: اولي «باران دوستتدارمي هميشگي است» و ديگري همين «کيفرخواست.» اولي ما را به ديدار شاعري فرا ميخواند که «وساطت سخن» و «معنا» را وسيله قرار داده و در بهترين نمونههايش چون «مهرباني تو»، «پايان» و «آغوش» از طريق خلق پرسونايي راوي- شاعر، همدلي با خود و عامه انسانهاي پيرامون خويش را ميجويد و به عبارتي انطباعات معناشناختي را به انطباعات زيباشناختي ترجيح داده است. درست برخلاف دفتر دوم «کيفرخواست» که با شاعري متفاوت و پيشرو مواجه هستيم که توانسته براي درک زندگي و مناسبات زيستي ميان انسانها مفاهيمي چون قانون، عدالت، مجازات و... وارد شعر کند و نيز از طرفي به افشاي امور خفيهاي مبادرت کند که خاص ژورناليسم است و در شعر هرگز نديدهايم. شعرهاي دفتر اول شامل حال و هواي شخصيت مزدک پنجهاي شاعر، روزنامهنگار، همسر و پدر يک خانواده است. شعرهاي کيفرخواست اما محصول کنشگري صادق پنجهاي وکيل پايه يک دادگستري است که هر روز بر حسب وظيفه کيفش را برميدارد و به ديدار دستبند و پابند ميشتابد. در واقع در اين مجموعه شما با دو شخصيت مزدک و صادق مواجه هستيد. شخصيتي که گاه در تنافر يکديگر قرار دارند. يکي داراي روحيهاي لطيف و حساس و ديگري که ميرود در صبحي رخوتناک، شاهد اعدام يک مجرم باشد. جمع اين دو شخصيت و تعامل و تعادل برقرار کردن، خـــــود صعوبت بسيار ميطلبد. من در واقع سعي کردم اين تضاد را به نوعي نمايش دهم. البته در هر دو دفتر اشتراکاتي به لحاظ ديدگاه و عقيده وجود دارد و تنها فرم روايت متفاوت است و هرکدام سازوکار زباني و لحني خود را دارند. به زعم من فضاي شعرهاي دفتر کيفرخواست تاکنون توسط ديگران تجربه نوشتاري نشده است و از اين حيث ميتوانم مدعي باشم که فضاي جديدي را به شعر امروز پيشنهاد دادهام. کشف و نوشتن از فضاي تعاملي قاضي با متهم، وکيل، افسر، سرباز، نمايش فرمي به نام زندان، دادگاه و کلانتري از آن دست تجربياتي است که کمتر در اشعار شاعران چند دهه اخير مشاهده کردهام و اميدوارم به لحاظ نوبودن اين تجربيات توانسته باشم به تغيير فضاي شعر امروز کمک کنم. چراکه متأسفانه شعر ما در چند دهه اخير به لحاظ فضاي نوشتاري دچار رخوت، تکرار و تقليد شده بود. تغزلگرايي، احساسيگري، رجعت به زبان و تجربيات فرمي شاعران دهههاي سي و چهل از آسيبهايي بوده که در حدفاصل بين دهه هشتاد تا 1400 نمود بسيار داشت.
در دو شعر «کيفرخواست» و «شيشهبند» ميبينيم که شاعر در جهت بيرون کشيدن نشانههاي اغلب نامنظم زندگي از واقعيت و در جهان اثر، نظمي دوباره به آنها بخشيدن، به شناخت زندگي گروهي از انسانها در محيطهايي ايزوله مبادرت کرده که تا پيش از اين شناختي از آنها نداشتيم. تحليل روانشناختي شکلي از زندگي که موجب آفرينش نوعي از جهان شعري شده که در متن آن فقط اينطور نيست که با تکنيکي بهنام چندصدايي مواجه شويم؛ بلکه فراتر از آن به کشف صدا دعوت ميشويم. صداهايي دور و مرموز، که ما را به شناخت خود فراميخوانند. صداهايي سراسر متني: صحن دادگاه، صحن جامعه و صحن شعر هرکدام در عين استقلال کنار ديگري حضور يافتهاند و يکي شدهاند. آنگاه مخاطبي که در پايان جهان حق آزادي و انتخاب دارد: بهواسطه يک ويرگول، يک لحن، يک نوع خواندن و در يک کلام به يک دليل وجودي يعني زبان؛ آزاد است که انتخاب کند. بنابراين کمي پيرامون چگونگي فرم اين شعر بگوييد.
اگر دقت کرده باشيد در دفتر کيفرخواست، مخاطب با مسألهاي بهنام قضاوت مواجه ميشود. اين روزها قضاوت کردن چه در محيط دادگستري و چه خارج از اين محيط امري مرسوم است؛ گويي انسان مدام در حال قضاوت کردن ديگران و قضاوت خود توسط ديگران است. بنابراين يکي از ارکان مهم اين دفتر که شعر کيفرخواست هم يکي از شعرهاي آن است، پرداختن به مسأله قضاوت است. در شعر کيفرخواست، مخاطب به نوعي در وضعيتي داستاني قرار ميگيرد و شعر روايتي توصيفي دارد. موقعيتسازي به صورت صحنهآرايي انجام ميشود و مخاطب گام به گام با من شاعر وارد محيط دادگاه، راهرو و اتاق ميشود. در واقع سعي کردهام موقعيت کاري خودم را در دادگاه به گونهاي ترسيم کنم که مخاطب با تمام وجود آن را حس و استشمام کند. حتي مخاطب را در موقعيت لايحهنويسي قرار دهم و او را وارد يک گفتوگوي حقوقي کنم که از منظر شاعرانه روايت ميشود. سپس مخاطب در وضعيتي قرار ميگيرد که بايد حق را به يکي بدهد. مرسوم است که قاضي حکم دهد اما ظاهرا در شعر نه قاضي، نه وکيل و نه متهم توان انتخاب را ندارند، بنابراين مخاطب را وارد کار ميکنم و حق انتخاب را به او ميدهم. در واقع شريک کردن مخاطب در بازي قضاوت! همه مسأله اين شعر اين است. درباره شعر شيشهبند که خودم آن را بسيار دوست دارم، بايد عرض کنم اين شعر روايت من از زندان است. جايي که به فراخور شغلم براي ملاقات با موکلينم بسيار ميروم. در اين شعر هم اگر چه راوي يک نفر است و کل جريان روايت را به دوش ميکشد اما در واقع يک راوي يا داناي کل کلاسيک نيست. داناي کلي مدرن است که روايتهاي متعدد را از زبان موکلش بيان ميکند و موکل نيز راوي روايتهاي ديگر زندانيان است. روايت در روايت، ساختار اين شعر را ميسازد.
هراس برافراشته نبودن پرچم. اين عدم اعتماد که بهطور مشخص در شعر «آلبوم خانوادگي» نمود مييابد ناشي از چيست؟ اينکه سرزميني براي زندگي فرزندانمان پيدا نشود؟ راوي اتفاقا دغدغه بيدنباله بودن ندارد و بيشتر به نظر ميرسد که نگران حضور ديگران است. فوبياي آوارگي و هجوم بيگانگان که در طول تاريخ ديدهايم. من اينها را تا حدود زيادي معلول دخالت سياست در زندگي فردي آدميان ميبينم. شايد تا حدودي بشود گفت که شما در شعرهاي اين مجموعه نيمنگاهي هم به «سياست ادبيات» داشتهايد. لطفا از تاثير سياست بر ادبيات بگوييد. چون اين تاثير چنان که اغلب ديدهايم ممکن است مخرب باشد اما همچنان که نمونههايش موجود است، ممکن است موجب ارتقاي خلاقيت نويسنده و شاعر بشود.
من فرزند زمانه خويش هستم و نميتوانم بينسبت با وضعيت جامعه باشم. در حال حاضر از همه نظر مشکلات معيشتي در جامعه موج ميزند؛ بنابراين چه طور ميتوان نگران مردم و نگران ايران نبود. به هر صورت تاريخ را سياستمداران مينويسند و من نگران آن هستم که اين روزگار سخت، به صفحات تاريخ نرسد. به نظر من آلبومهاي خانوادگي تنها جايي است که تاريخ تحريف نميشود.
ارسال نظر