به بهانه انتشار مجموعه داستان «ما چهار نفر بودیم»
اميررضا بيگدلي به دور از جنجال و هياهويي که معمولا دامنگير ادبيات بوده سر در کار خود برده و مشغول آفرينشهاي ادبي خويش است. از اين زاويه که به موضوع نگاه کنيم به اين نتيجه خواهيم رسيد که او با نوشتن در پي پاسخ دادن به يک نياز دروني است. من بر اين باورم اگر نويسندهاي واقعاً دچار اين نياز دروني باشد اين گونه پاسخگويي از او نويسندهاي واقعي خواهد ساخت. اميررضا بيگدلي نويسندهاي واقعي است. چون او را با نوشتن در تلاش براي پاسخگويي به همان نياز دروني ميبينم. با اينکه ميدانم هيچ حادثه يا اتفاق غيرمنتظرهاي در پايان داستان در انتظارم نيست، اما از همان نخستين جمله کششي در من ايجاد ميشود که به خواندن ادامه بدهم تا به آخرين جمله برسم. در واقع حادثه به تدريج و در طول داستان رُخ ميدهد. در فکر و در زندگي شخصيتها. از اين قرار اغلب وقتي به انتهاي داستان ميرسم درمييابم آدمها ظرفيتهاي تازهاي به دست آوردهاند که ديگر در قالبهاي قديمي خود نميگنجند. از چالش بين آدمهاي داستان کمتر شگفتزده ميشوم و با نوع برخورد و روابط بين آنان بيشتر احساس همدلي ميکنم و وقتي دقيق ميشوم آنان را در اطراف خود ميبينم. در آپارتمان روبهرويي، در خانه کناري، در اداره، در اتوبوس و در همه جا.
داستانهاي اميررضا بيگدلي در اطراف پيکره طبقه متوسط شهري دور ميزند. قشرهايي که غالباً از امکانات اوليه زندگي برخوردارند. در داستانهاي او آدمها قدرت تحمل دارند و در برابر مصايب و مشکلات ميايستند و نيز در مقابل سنتهاي به يادگار مانده از گذشته، دانسته يا ندانسته ايستادگي ميکنند. در اين داستانها نه از شورش خبري هست، نه از برخوردهاي خشونت زا. آنچه جريان دارد زندگي با تمام صورتکهايش، خوبيها و بديها، زشتيها و زيباييهاست. اما مهمترين نکته واکنش آدمها در برابر اين کنشهاست. آدمهايي که از صبر و تحملي منطقي برخوردارند و تعاملاتشان شايسته يک انسان به معني واقعي آن است. و جذابيت داستانها هم در همين چيزهاست. چيزهايي به ظاهر ساده اما آنقدر پيچيده که ارکان زندگي اجتماعي بر آنها استوار ميشود. چيزهايي ظاهراً پيشپاافتاده که اغلب بياعتنا از کنارشان عبور ميکنيم. اما در بيموقعترين زمان ممکن، سد راه ما ميشوند. هوسها و خواستههايي کوچک که گاه جاي بزرگي از زندگي را اشغال ميکنند.
من وقتي شروع کردم به خواندن مجموعه آثار بيگدلي البته بدون در نظر گرفتن توالي تاريخ چاپ آنها، از قدرت داستان گويي، شناخت عميق عناصر داستان، کالبد شکافي روابط بين انسانها، و انسانها و اجتماعي که در آن به صورتهاي مختلف مورد آزار قرار ميگيرند و سرخورده ميشوند و نيز نوشتن جملههاي درست و درمان واقعاً شگفت زده شدم. در داستانهاي بيگدلي آدمها در فرايند داستان و سپري شدن زمان به فضاهاي جديدي وارد ميشوند که به واسطه آن تحولي در ديدگاه آنان پديد ميآيد. حالا يا به اجبار مانند شوهر سمانه در داستان «زيادي سخت نگير سمانه» و يا ناخواسته مانند فريدون در داستان «گلخانه».
ديگر اينکه عنصر طنز نيز گاهي در داستانهاي بيگدلي وارد ميشود. البته در زمان و مکان درست و با شدت و ضعفي معقول. يکي از جذابترين لحظههاي اين طنز را ميتوان در پايان داستان «حالا مگر چه ميشود؟» ديد. بيگدلي فن روايت را خوب ميداند. اينکه چطور خواننده را جمله به جمله با خود همراه کند و در انتها چيزي به خواننده ميدهد که پيش از آن نداشته. انکار نميکنم در اولين داستاني که از اين نويسنده خواندم، يعني «جايي که ماهيها به قلاب ميافتند» از مجموعه «آن سال سياه» تا صفحه آخر در انتظار وقوع حادثه و پاياني تلخ بودم، اما هيچ اتفاق غيرمنتظرهاي روي نداد و من نه تنها از خواندن داستان پشيمان نبودم بلکه احساس خوبي داشتم، حادثه رخ داده بود، همان طور که رودخانه بعد از دربرگرفتن افسانه و نازنين ديگر آن رودخانه قبلي نبود، آن دو زن نيز، آن دو زن قبل از تن سپردن به آبهاي سرد نبودند. چنانکه صبح روز بعد وقتي مجيد از کوه برگشت قطعاً آن مرد شب قبل نبود.
يکي از مشخصههاي داستانهاي بيگدلي توجه به مسايل و درگيريهاي ذهني آدمها در رابطه با يکديگر و يا شرايط اجتماعي موجود است. شما اگر در محيط زندگي خود احساس آرامش نکنيد قطعاً در بهترين حالت آن را ترک ميکنيد. به ويژه اگر در بند گرفتاريهاي خانه و خانواده نباشيد. مونولوگ چهار نامه از مجموعه «اگر جنگي هم نباشد» درددلهاي جواني است به دوستش؛ جواني که با هزار بدبختي و فلاکت خودش را به آن طرف آب رسانده و آرزو دارد طبق استاندارد رايج در آن جوامع به زندگي خود معني و شکل تازهاي بدهد. داستان اينجا تمام نميشود. او دوستش را هم به انجام اين کار تشويق ميکند و ميکوشد در حد توان راه و چاه را به او نشان بدهد. شخصيت راوي اين داستان از معدود شخصيتهاي داستانهاي بيگدلي ست که تصميمي قاطع براي زندگي خود ميگيرد وگرنه ديگر افراد در زمان اضطرار وضعيت، در يک نوع سردرگُمي و عدم توانايي لازم در انتخاب سريع و قاطع هستند. اين سردرگُمي در داستان «پيش از اين» از مجموعه «آدمها و دودکشها» در رويا و واقعيت جريان مييابد و شخصيت داستان از واقعي بودن هر چيز و هر کسي به ترديد ميافتد حتي خودش. اما در داستان «باتلاق» از مجموعه «چند عکس کنار اسکله» که به نظر من از بهترين کارهاي بيگدلي ست با اين که فرد به خود به عنوان موجودي انساني آگاه است در شرايطي گرفتار ميشود که هيچ راه گريزي از آن ندارد گرچه به اجبار اما کمکم تسليم شرايط حاکم بر خود و پيرامون خود ميشود. نکته جالب در اين داستان اين است که افراد ديگر با اينکه ميدانند فرو رفتن در باتلاق ممکن است سرنوشت ناچار آنان هم باشد باز مانند مسخ شدگان تنها نگاه ميکنند. به هرحال اغلب درميمانم که آيا دارم با اين شخصيتها همذات پنداري ميکنم يا آنان واقعاً تکههايي از روح من هستند. تکههايي پراکنده در آدمهاي ديگر. آناني که کمي از ما را زندگي ميکنند و ما گاهي کمي از آنان را. بيگدلي با نثري روان و بيعيب و نقص ما را به دنياهاي تازهاي ميبرد؛ در همين نزديکيها؛ در خودمان و در اطرافيانمان. در ادامه ميخواهم به اين نتيجه برسم که بيگدلي راه خود را پيدا و هموار کرده است؛ شيوه نگارش و سبک و اسلوب داستاننويسي منحصر به خود را بنا کرده، فارغ از اين واقعيت که به هرحال هميشه تاثير و تاثر از استادان قبلي وجود دارد.
آثار بيگدلي را بايد در کنار آثار ديگر نويسندگان معاصر فارسي زبان و در چارچوب ملاحظات فرهنگي، اجتماعي و سياسي ايران مورد نقد و تحليل و بررسي قرار داد نه با آثار نويسندگان جهاني. و از همه مهمتر، يک داستان يا يک کتاب به تنهايي نميتواند تعيين کننده سرنوشت ادبي يک نويسنده باشد. شايد بهتر باشد تمام آثار يک نويسنده را در کليتي يکپارچه مورد بررسي قرار دهيم و بگذاريم نور از منشور عبور کند تا جزييات به خوبي ديده شوند. ديگر اينکه توجه کنيم نويسنده ايراني در خانه زبان فارسي به دنيا آمده و رشد کرده. زبان و ادبياتي که به رغم ديرسالي محدود به محدودهاي کوچک در اين دنياست. زباني که جهاني نيست گرچه در دو سه کشور به آن تکلم ميشود. زبان فارسي جهاني نيست، اگرچه چهرههايي جهاني دارد مثل فردوسي يا سعدي و حافظ و يا مولوي و خيام. طبيعتاً آثار بيگدلي مانند ديگر نويسندگان ايراني فراز و فرودهايي داشته و احتمالاً باز هم خواهد داشت. شايد هنوز بهترين اثر خود را ننوشته باشد اما تا اين لحظه جاي خود را در ميان نويسندگان نامدار چند دهه اخير باز کرده است.
«ما چهار نفر بوديم»
اين کتاب اتفاق تازهاي در بين ديگر آثار او نيست. اصولا آثار داستاني او از همان اولين کتاب با شيبي ملايم رو به اعتلا در حرکت بوده است. در واقع از بين مجموعههاي او نميتوان يکي را به عنوان بهترين برگزيد. بهترين داستانها در مجموعههاي مختلف پراکنده هستند. «ما چهار نفر بوديم» هم از اين قاعده مستثني نيست. آدمها همان آدمهاي هميشگي هستند. آدمهايي که پاهايشان روي زمين است و سرهايشان هم در آسمان دنبال چيزي نميگردد و مثل هميشه نزديک شدن و لمس مسائل، مصايب، درد و رنج و شادي آنان دغدغه اصلي داستان است. شروع خوب، جملههاي روان و سالم که به خوبي از عهده روايت برميآيند و کشش و تعليق که مثل نخي نامريي از لابهلاي واژهها عبور ميکند تا خواننده داستان را تا پايان همراهي کند و پايان داستانها در اين مجموعه هم، چون مجموعههاي قبل تکان دهنده و غافلگير کننده نيست اما موثر و به ياد ماندني ست که اين امر به نظر من از ويژگيهاي ممتاز نويسندگي بيگدلي است. بازآفريني آدمهاي واقعي از شخصيتهاي داستان افرادي ميسازد که هر لحظه به هر طرف نگاه کنيم آنان را در قامت برادر، خواهر، والدين، همسر، فرزند و همسايه و... ميبينيم و نتيجه اين بازآفرينيِ واقعيت و امر، منجر به آشنا پنداري ميشود. که خيلي سريع خواننده را به خود جلب ميکند.
در اولين داستان همان زن و شوهر هميشگي را ميبينيم. اين بار از زاويهاي ديگر. زن دچار وسواس وزن و اعتماد به ترازو مکانيکي قديمي خود شده و مرد سعي ميکند اعتماد او را به ترازوي ديجيتالي که وزن را درست تر نشان ميدهد جلب کند پس ترازو قديمي را به تعميرگاه ميبرد چون وزن را کمتر نشان ميدهد، اما زن قبول نميکند زيرا ترازوي قديمي بعد از تعمير مثل ترازوي ديجيتالي عدد دلخواه او را نشان نمي دهد. درنهايت مرد تسليم وسواس زن ميشود ترازوي عقربهاي را ميآورد زن روي آن ميايستد و مرد عقربه را روي عدد دلخواه زن تنظيم ميکند. در پايان داستان زن با فريب خود و همکاري و همراهي شوهر به آرامش دست مييابد و ماجرا ختم به خير ميشود. در اين داستان نويسنده با قرار دادن شخصيتها در موقعيتي غيرمتعارف، واکنش آنان را در آن وضعيت خاص به خواننده منتقل ميکند بي آنکه بکوشد در اين انتقال نظر خود را تحميل کند.
در داستان «شجره نامه» و داستان «يک حبه قند» بار ديگر به موضوع والدين سالخورده و تعامل فرزندان با آنان روبهرو ميشويم. با اين موضوع گسترده اجتماعي قبلا در ديگر داستانهاي نويسنده آشنا شدهايم از جمله داستان بسيار درخشان «گلخانه» در مجموعه «آن سال سياه» فرزنداني که به شرايط و خواستهها و نيز درگيريهاي عاطفي والدين کهنسال خود که بعضا دچار فراموشي هستند احترام ميگذارند و تن ميدهند به مدارا با آنان بيآنکه هزار و يک دليل بياورد و به خواننده بقبولاند که اين وظيفه ذاتي فرزندان است. در پايان داستان خواننده خود به اين باور ميرسد که در مواردي چنين بايد جزيي از راهحل مساله بود نه خود مساله. بيگدلي در داستانهايش به ندرت تن به اشاره مستقيم به حوادث اجتماعي ميدهد. شايد «فاتحهاي براي زندگان» تنها مورد باشد. در حال حاضر نمونه ديگري به ياد ندارم. باز گفت قتل دختري نوجوان به دست پدر در يکي از شهرهاي شمالي. هر چند اشاره به اين موضوع در پايان بندي داستان نقش اساسي دارد، که آن، همذات پنداري زن داستان با مرد قاتل است. در داستان «ما چهار نفر بوديم» که عنوان کتاب هم از آن گرفته شده خواننده با فرود تدريجي يک نسل روبهرو ميشود. نسلي که به رغم تلاش و سرسختي براي غلبه بر شرايط ناهموار تنها شاهد ناکامي در برخي عرصههاي زندگي است.
بيگدلي آگاهانه از کنشهاي سياسي جامعه و پرداختن به آن فاصله ميگيرد. اما برخورد خود را معطوف ميکند به مسائلي که از اين کنشها در روابط بين آدمها و آدمها و جامعه به وجود ميآيد. تاثير فراز و فرودهاي سياسي و اقتصادي جامعه به هر حال در تعامل افراد با يکديگر خود را نشان ميدهد و چه جايي بهتر از داستان براي باز گفت و بازنمايي آن. آن هم داستان کوتاه که با حوصله اين زمانه عجول سازگارتر است. و آخرين نکته اينکه بيگدلي پشت هيچ متن غيرمتعارفي پنهان نميشود. خواننده را با متني که در مقابلش قرار داده مرعوب نميکند و يا به تحسيني از روي درماندگي در برابر آن وادار نمي سازد. نويسنده نخ روايت را ميگيرد و پيش ميرود. از تکنيکهاي عام و خاص نويسندگي بهره ميبرد و در نهايت جزيي از روند رو به رشد داستان نويسي امروز ايران ميشود.
ارسال نظر