| کد مطلب: ۱۰۱۲۶۶۰
لینک کوتاه کپی شد

از نوشتن تا نویسندگی

آرمان ملی -گروه ادبیات و کتاب: نوشتن سخت‌ترین یا یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست. بیرون از گود ایستادن و به این فکرکردن که نویسنده‌شدن کاری آسان است، تصوری غلط است. نوشتن خلاقه، سخت‌ترین و مشکل‌ترین کار دنیا است، به‌ویژه اگر ادبیات باشد. همین خلاقه‌بودن و قدرت بدونِ مرزِ ادبیات است که به‌قول ماریو بارگاس یوسا، بهترین سلاح در مقابل تعصب را به ما می‌دهد؛ چراکه ادبیات دشمن طبیعی همه دیکتاتوری‌ها است؛ خواندن حس امید و آرزوی داشتن جامعه‌ای بهتر را درون شــهروندان به وجود مــی‌آورد؛ جایی‌که مردم بتوانند رویاهای خود را آزادانه دنبال کنند. آنچه می‌خوانید پروسه نوشتن تا نویسنده‌شدن نسل‌های مختلف نویسنده‌های ایرانی به روایت خودشان است: گلی ترقی، ابوتراب خسروی، شهریار مندنی‌پور، امیرحسن چهلتن، کوروش اسدی، احمد آرام، فرهاد کشوری، محبوبه میرقدیری، صمد طاهری، و بهناز علی‌پورگسکری از نویسنده‌های دهه چهل تا دهه هشتاد هستند که روایت خودشان را از نوشتن تا نویسندگی گفته‌اند.

گلی ترقی

اولین قصه‎ای که در ایران چاپ کردم، اسمش «میعاد» بود که در سال 1344 در مجله «اندیشه و هنر» چاپ شد. سردبیرش آقای دکتر وثوقی بود و یکی‌دو تا از دوستان هم بودند. آقای شمیم بهار هم در این مجله بود و ما باهم حرف می‎زدیم. به من گفت تو قصه‌ای بنویس بده من در این مجله چاپ کنم. من هم گفتم آخر قصه بلد نیستم. اصلا فارسی بلد نیستم... خیلی برایم سخت بود. روزی رفتم دیدن مادربزرگم که در تختی بزرگ نشسته بود و رادیوی بزرگی هم کنارش بود و داشت به موسیقی خیلی غم‎انگیزی گوش می‏‎داد. من هم آن موقع جوان بودم و خودم را در مقابل این پیری می‎دیدم که روزی خودم هم اینطور می‌شدم. با همین حال‌وهوا آمدم بیرون و آن موقع کافه‏‌ای بود اول خیابان قوام‎السطلنه که در آن روزها پاتوق تمام روشنفکرها و هنرمندها بود و من بیشتر هنرمندها را آنجا می‎دیدم. از جمله، فروغ. فروغ فرخزاد خیلی آنجا می‌‏آمد و من کمی با او آشنا بودم. خانه ابراهیم گلستان با او آشنا شده بودم. وقتی به این کافه رسیدم، فروغ هم آنجا بود و به من اشاره کرد که بروم و کنارش بنشینم. من هم دل تو دلم نبود که بروم با این شاعری که خیلی هم دوستش داشتم چه بگویم. من هم بی‎اختیار تعریف کردم، از مادربزرگم و خانه‌‏اش و از دایی‏‌ام و کفتربازی‌‏اش گفتم و فضای عجیبی که داشت. یک چیزهایی برایش گفتم و فروغ هم گفت این یک قصه معرکه‏‌ای است چرا این را نمی‎نویسی و بعد هم تشویقم کرد به نوشتن و من هم نوشتم و بعد هم شد قصه‌‏ای به نام «میعاد» که در مجله چاپ شد و وقتی بعد از چاپ این قصه به سینما تک رفتم که آن موقع فرخ غفاری درست کرده بود و همه روشنفکران آن زمان به آنجا رفت‌وآمد داشتند. به آنجا که رسیدیم فروغ هم بود و تا مرا دید به من گفت، نگفتم که تو نویسنده‌‏ای و این حرف برای همیشه در گوش من ماند.

ابوتراب خسروی

در دوره دبيرستان شاگرد كلاس گلشيري بودم، يكي‌دو سال بعدش في‌الواقع ديگر نديدمش. البته از طريق خواندن آثارش خودم را شاگردش مي‌دانستم. البته قبل‌تر از اينكه در دبيرستان با ايشان آشنا شوم و مورد تشويق ايشان قرار بگيرم، در دوره ابتدايي از كلاس سوم ابتدايي شروع كرده بودم به پاورقي‌خواندن، اغلب پاورقي‌هاي ارونقي كرماني، امير عشيري، منوچهر مطيعي، سبكتكين سالور را مي‌خواندم. يادم هست معلمي داشتيم به نام رصافچي (هنرجو). كتاب شين پرتو را به كلاس آورد و داستان كوتاه «یتیم» را از او خواند، كه اسم پسركي كه راوي داستانش را مي‌گفت احمد بود و خلاصه اين داستان توي كلاس ما را به گريه انداخت. از سال 45 و 46 سعي مي‌كردم بنويسم و مي‌نوشتم. من از سال‌هايي كه در دبستان نور دانش در محله دردشت اصفهان درس مي‌خواندم، مرتبا كتاب مي‌خواندم و يواشكي به سينما مي‌رفتم و فيلم مي‌ديدم؛ ديالوگ‌هاي فيلم‌هاي فارسي را يادداشت مي‌كردم و شيفته گفت‌وگوهاي شخصيت‌هاي فيلم مي‌شدم. هرگز يادم نمي‌رود كه مدير مدرسه آقايي بود به نام نيلفروشان كه جاسوسان برادرش برایش خبر برده بودند كه مرا تك‌وتنها در صف بليت پنج ريالي سينما آسيا ديده‌اند، كه بابت همين اتفاق كتك مفصلي در مدرسه خورديم. سال‌ها قبل از اينكه با گلشيري آشنا شويم شيفته كتاب‌خواندن بوديم به‌ويژه از وقتي كتابخانه‌هاي كانون پرورش فكري كودكان در محله سنبلستان اصفهان تاسيس شد ديگر مشتري پروپاقرص آنجا شده بودم و به گمانم كمتر كتاب داستاني آنجا بود كه نخوانده باشيم. گلشيري وقتي داستان‌هایم را توي كلاس انشا ديد خيلي تشويق كرد و از آن به بعد ديگر مرتب مي‌نوشتم و بي‌آنكه جايي چاپ كنم. تا وقتي كه به شيراز برگشتيم و با حلقه داستان‌نويسان و شاعران شيراز آشنا شدم، بعضي‌هاشان در كار داستان خيلي خوب و باسواد بودند مثل شاپور بنياد، شاپور جوركش، استاد احمد سپاسدار كه بيشتر كارش تئاتر بود و ادبيات را خيلي خوب خوانده بود، امين فقيري، ديگران هم بودند مثل مندني‌پور و بعدها محمد كشاورز و پروين روح و مهناز عطارها (كريمي). البته بعدها دوباره آدرس گلشيري را پيدا كردم و سراغ ايشان رفتم كه خيلي لطف كرد. وقتي با حضرت ايشان ديدار تازه شد من ده‌ها داستان نوشته بودم. به‌قول سپانلو مرا كشف كرده بود و زماني كه من اصلا كار چاپ‌شده نداشتم، داستاني از من را براي پايان‌بندي كتاب «در جست‌وجوي واقعيت» انتخاب كرده بود.

شهریار مندنی‌پور

سال­‌ها پیش از چاپ «سایه‌­های غار»، داستان نوشته بودم. صبوری و عهدم با خودم این بود که وقتی اولین داستانم را چاپ کنم که بعدها مجبور نشوم بگردم و نسخه­‌هایش را جمع کنم. همچنان برمدار داستان می‌چرخم، آنقدر که زندگی خودم را فقط یک داستان می­‌بینم و می‌­نویسم. این درسی است که در جلسه اول کارگاه‌­های داستان­‌نویسی‌­ام به‌جا می­‌آورم: اگر می­‌خواهیم نویسنده باشیم و نویسنده بمانیم،‌ چاره­ای نداریم که جهان اطراف خودمان را داستانی ببینیم. هر روز و شبمان را کلمه‌­ای یا سطری از یک داستان ببینیم. یعنی وقتی درخت را می‌­بینیم، کلمه وجود درخت در ذهنمان بازروییده شود. اگر آن درخت در بهار باشد، در کلمه آن چهار فصل درخت را می­‌بینیم و هیزم‌شدن آن را حتی، و حتی اگر زمانی به آتش سوخته شود. با اینطور نگاه به زندگی، جهان پر از داستان و «آنِ»‌ داستانی می‌شود. هر انسانی در اطرافمان حضور بالقوه یک شخصیت داستانی خواهد بود. هر مکانی و خبری، و حتی شنیدن تصادفی یک گفت‌وگو در سطرهای زندگی... و این‌ها آنقدر زیادند و بیش از حد، که نویسنده به وحشت و یاس می‌­افتد از اینکه زمان و عمر کافی ندارد که همه را بنویسد. اینطورها، نویسازندگی‌کردن البته سوای شادکامیِ گاه‌­گاهی خلاقیت، بدی­‌های زیادی هم دارد. در جهان واقعیت، وحشت­‌هایی وجود دارند که ماورای تخیل داستانی‌­اند، و آدم­‌هایی هستند که تاریک­‌ترند از پلیدترین شخصیت‌­های داستانی­ که نوشت‌ه­ای. وچون حواست پرت است از زندگی و واقعیت‌هایش، اینها حسابت را می­‌رسند. اما اگر نویسنده درجا بزند و به خودبزرگ‌بینی­‌اش مفتخر هم باشد، کاش که سرسوزن هوشی و ذوقی برایش مانده باشد که داستان مرگ خود را بنویسد و اجرا کند. به آخرین خط‌­های مضحک و قابل ترحم آقای ابراهیم گلستان و نظرهای آخر عمرش نظری بیندازید، می­فهمید دارم چه می‌­گویم.

امیرحسن چهلتن

اینکه چه موقع ادبیات برای من حالتی جدی به خود گرفت و از تفنن خارج شد، با نوشتن رمان «تالار آینه» این حالت در من پدید آمد، یعنی همان موقعی که به تدریج متوجه می‌شدم نوشتن یکی از مشکل‌ترین کارهای دنیا است؛ به این معنا که برای نوشتن یک رمان باید مرارت‌ها کشید و صبوری‌ها به خرج داد. اما من از چاپ آثار اولیه‌ام پشیمان نیستم و هنوز اگر موانع بیرونی اجازه دهند چاپشان را تجدید می‌کنم. آنها بخشی از کارنامه‌ام را تشکیل می‌دهند. مفتشان این آثار را نمی‌پسندند و همین موضوع من را در تجدید انتشارشان مصمم می‌کند. نگاه من به زبان و فرم داستان بعدها و به تدریج شکل گرفت. من در دوسه کتاب اولیه‌ام یک غریزی‌نویس بیشتر نیستم. من هرگز معلمی نداشتم و آگاهی بر رموز نوشتن پس از آن شکل گرفت که من به وجودشان واقف شدم. اما رابطه من با زبان رابطه پیچیده‌ای است. من شیفته زبان فارسی‌ام. شاید تعجب کنید اگر بگویم تا سال‌های سال نقطه عزیمت من در نوشتن شنیدن دیالوگی بوده که از دهان انسان‌هایی خارج شده که با یکدیگر گفت‌وگو می‌کردند، نه تصویر یا تخیل یا ایده. به عبارت دیگر زبان فارسی برای تخیل من یک تحریک‌کننده فوق‌العاده قوی است. وقتی موضوعی ذهنم را درگیر می‌کند و من برای اشراف بر آن دست به مطالعه می‌زنم، لحظات خلاقیتی که به دنبال آن ظاهر می‌شود از چنان صمیمیتی برخوردار است که مرا از اندیشیدن درباره تک‌تک عناصر یک روایت معاف می‌کند و لذا برای من یک هدف بیشتر باقی نمی‌ماند: احساسات، تخیل و دانشم را به همان وضوحی که خود آن را احساس می‌کنم به خواننده منتقل کنم.

کورُش اسدی

همه داستان‌هاي «پوكه‌باز» در دهه شصت نوشته شد. نوشتنشان از 22سالگي شروع شد و تا 26 سالگي مجموعه آماده بود. ولي وقتي چاپ شد كه من سي‌وشش سالم بود. توي دوران سربازي مي‌توانم بگويم بيشتر آثار داستاني مطرح ايراني و خارجي را خوانده بودم. اما تسلط حرفه‌اي بر جزييات و ريزه‌كاري‌هاي هر داستان به مرور شكل گرفت. با خواندن و شنيدن داستان و نقد داستان در جمع‌هاي داستان‌خواني و بازخواني آثارِ خوانده‌شده با يك اشراف بيشتر. جدا از هم‌نشيني با هوشنگ گلشيري و هم‌نفسي با چندتا از داستان‌نويسان جلسات پنج‌شنبه، در اوايل دهه هفتاد (كه «پوكه‌باز» نوشته، ولي اجازه چاپ نگرفته بود) با چندتا از دوستان جلساتي داشتيم و روي كارها بحث مي‌كرديم. هم متن كهن مي‌خوانديم هم داستان و شعر. عنايت پاك‌نيا بود كه حالا سوئد است، شايان حامدي شاعر بود كه در اوج جواني و شعر و شعور در يك تنهايي تلخ مرگ را بلعيد، كامبيز بزرگ‌نيا بود، برادر كامران، كه او را هم مرگ ناگهان از ما جدا كرد. و چند دوست ديگر كه حالا هر كدام رفته‌اند يك گوشه دنيا پي زندگيشان. توي اين فضاها خودمان را مي‌ساختيم. بيرون كه همه‌اش مكافات بود. سعي مي‌كرديم زندگي را قابل تحمل كنيم براي خودمان... در اين جلسات تجربه خواندن دو اثرِ ويژه در خاطره من و تمام بچه‌هاي جمع براي هميشه جاخوش كرد. يكي خواندن «ويس و رامين» كه بسيار لذت‌بخش بود براي همه‌مان، مخصوصا كشف برخي شباهت‌هايش با «بوف‌ كور». و ديگري «برادرم جادوگر بود» از سردوزامي كه لذتي داشت دمخورشدن با آن حالت ضربي داستان و آن تكرارها و كوك‌هايي كه به شيوه خودش مي‌زد و هنوز مي‌زند و اوجش توي «مونولوگ‌ پاره‌پاره شاعر شما» است.

احمد آرام

من هيچ‌گاه از ادبيات دور نبوده‌ام، از همان نوجواني علاقه به مطالعه و پژوهش در امر باورهاي مردمي و فولكلوريك داشتم و در زمينه ادبيات هم فعال بودم. درنتيجه نخستين داستانم را در 18سالگي در مجله فردوسي آن زمان چاپ كردم كه براي جواني به سن‌وسال من باوركردني نبود، ولي اين اتفاق افتاد. در زمينه ادبيات و هنر سليقه‌هاي قديمي مرا قانع نمي‌كرد؛ هميشه دنبال كشف شكل جديدي از نگاه‌كردن بودم، و از ديدگاه‌هاي تعليمي و خسته‌كننده فرار مي‌كردم. عقيده داشتم كه هنر و ادبيات مدام بايد متحول شود. به شالوده‌شكني عقيده داشتم و پيش خودم مي‌گفتم با تكنيك نو بايد مرزها و موانع دست‌وپاگير را شكست. در دهه چهل كه واژه « آوانگارد » وارد جهان روشنفكري گرديد، چه در امر ادبيات، سينما، تئاتر و ساير هنرها، من ذوق‌زده و خيلي جدي به اين واژه فكر مي‌كردم و پيرامون آن مطالعه داشتم؛ براي همين بود كه، كه در 16سالگي، رمان «بوف كور» هدايت و «در انتظار گودو»ی بكت مرا سحر كرد. اينها نخستين آموزه‌هاي آن دوران جواني بود كه علاقه من را به هنر و ادبيات دو چندان مي‌كرد.

فرهاد کشوری

پيش از آنكه بنويسم علاقه‌مند به مطالعه ادبيات داستاني بودم. كلاس سوم دبستان «اطلاعات كودكان» مي‌خواندم و شيفته داستان‌هاي دنباله‌دارش بودم. يكي از اين داستان‌هاي دنباله‌دار مقاومت سردار ايراني، آريوبرزن در برابر اسكندر بود. سال چهارم دبستان قصه اميرارسلان نامدار را خواندم و بعد آثار ميكي اسپيلين و ماجراهاي كاراگاه مايك هامرش. سينما هم در علاقه‌ام به ادبيات تاثير زيادي داشت. شاهكارهاي دوبله‌شده سينمايي جهان در سينماهاي كارگري و كارمندي شركت نفت بر پرده مي‌رفت. من هم سعي مي‌كردم تا آنجا كه مي‌توانم فيلمي را در سينماي كارگري از دست ندهم. اما چطور شد دست به نوشتن بردم، خودم هم دقيقا نمي‌دانم. شايد كمرو‌بودنم و اينكه خيلي حرف‌هايي را كه دوست داشتم سركلاس يا در جمع بزنم فرومي‌خوردم. شايد تبعيضي كه در محيط مدرسه نسبت به موقعيت اجتماعي شاگردان مي‌ديدم و شايد چون در دنياي اطرافم احساس آرامش نمي‌كردم و با آن مأنوس نبودم. بر وفق مرادم نبود و فكر مي‌كردم خيلي چيزها كم دارد. شايد همين‌ها از علت‌هاي عمده نوشتنم باشند.

محبوبه میرقدیری

ابتدا با شعر شروع کردم. روزگار نوجوانی. کلاس دهم بودم و اصلا کتاب شعر نمی‌خواندم، رمان و داستان کوتاه چرا، زیاد هم می‌خواندم. یادم است در عرض یک سال مجموعه پُروپیمانی نوشتم به اسم «فاصله». این فاصله به دست دبیر ادبیاتی که مسئول کلوپ ادبی و روزنامه‌نگاری مدرسه بود افتاد و به من گفت که خیلی تحت‌تأثیر فروغ یا شبیه به او هستی. گفتم اصلا از فروغ شعر نخوانده‌ام، از هیچ‌کس دیگر. باورش نشد و من هم که در آن سن‌وسال خیلی حساس بودم همه آن شعرها را سوزاندم و اصلا شعر را رها کردم ولی چند روز بعد رفتم سراغ فروغ، «تولدی دیگر» را خریدم و دوستدار فروغ شدم و هستم. اما همان سال‌ها بیشتر انشاهایم را به صورت داستان کوتاه می‌نوشتم. یادم است یک داستانی را هم فرستادم برای دکتر عنایت، سردبیر مجله نگین، چه برخوردی! حظ کردم و هنوز به یاد دارم. به هر جهت که هر سه اینها برایم جذابند. شعر برایم چیزی است شبیه به یک نفس عمیق بعد از خفقان یا بُغضی تلخ. انگار یک‌دفعه سر آدم را از زیر آب بیرون بیاورند. رمان هم داستان خودش را دارد. وقتی مشغولش هستم هم حس آرامش و رضایت دارم و هم پریشانی. انگار که دو نفر باشم. محبوبه و آن راوی داستان. موقع نوشتن حرکات او هم به سراغم می‌آید. تکان سر، دست، خنده، اخم. داستان کوتاه هم حال‌وهوایی شبیه به شعر دارد. هر نویسنده‌ای از تجارب زیسته خودش یا شنیده‌ها و دیده‌ها و خوانده‌هایش استفاده می‌کند. نمونه‌اش مارکز، همینگوی و در ایران احمد محمود. سال‌ها پیش از دولت‌آبادی شنیدم که سلوچ همسایه پدرش بوده، داستان «کلیدر» را هم که می‌دانید. اما اینکه خیال کنید او یا هر نویسنده دیگری نعل‌به‌نعل آنچه را دیده یا شنیده نوشته، نه! اینطور نیست. ده‌ها و صدها خیال است بافته شده بر تاری از واقعیت. حتی در داستان‌های علمی‌تخیلی. خب، من هم از سال‌های تدریس بهره گرفته‌ام. این بختیاری را داشتم که یازده سال در دهات دور و نزدیک کار کنم. گاهی که به آن سال‌ها و آن شرایط -زمان جنگ هم بود- فکر می‌کنم با خودم می‌گویم جوانی‌ام کجاها گذشت و چطور سپری شد و اما، باز می‌بینم که اگر به عقب برگردم همین مسیر را می‌روم. بعد از روستا هم بیشتر در مدارس حومه شهر کار کردم. هشت سال را که به انتخاب خودم در یکی از محروم‌ترین شهرک‌ها. همه­ اینها باعث شد و می‌شود که در داستان‌هایم رنگ فقر، بی‌عدالتی و تبعیض، تبعیض‌های جنسیتی حضور داشته باشد.


صمد طاهری

می‌توانم بگویم شروعش این‌گونه بوده، وقتی در سن چهارده‌سالگی تحت‌تاثیر برادر بزرگم شروع به کتاب‌خواندن کردم. وقتی این کتاب‌ها را می‌خواندم، چه داخلی چه خارجی، بخصوص نویسنده‌های جنوبی، مثل صادق چوبک و احمد محمود... چون آدم‌ها، فضاها و مکان‌ها برای من خیلی آشنا بود، پیش خودم تصور کردم که من هم می‌توانم بنویسم. چیزی که این نویسنده نوشته، مثلا در مورد قصابی که در این محله زندگی می‌کند و این رفتارها و روابط را دارد، من هم می‌توانم همین را بنویسم. و شروع کردم به نوشتن. منتها در آن تصور و توهم کودکی خودم در آن زمان، یک چیزهایی سر هم می‌کردم. بعد به تدریج که بزرگ‌تر شدم و فهمیدم که داستان واقعی چی هست، مثلا از سن بیست‌سالگی، از آن موقع تبدیل شد به یک نوع ابراز شخصیت. ابراز اینکه من هم می­توانم. و فکر کردم من چیزهایی می‌توانم بگویم که برای دیگران جذاب است. همان‌طور که یک قصه‌گو لذت می‌برد از اینکه می‌بیند ده‌بیست نفر آدم اینجا نشسته‌اند، و همه میخ شده‌اند به دهان او که چه دارد می‌گوید، آن‌وقت تو که نویسنده باشی قضیه خیلی فراتر می‌رود. و آن چیزی که تو می‌خواهی بگویی، وقتی آن را بنویسی، چاپ می‌شود و به جای ده نفر، پانصد نفر می‌خوانند. یعنی پانصد نفر با تو شریک می‌شوند در آن تجربه‌ها. حالا زمانی هست که گفتن تو فقط شکل نقل‌قول و قصه‌پردازی دارد، فقط هدفت این است که ماجرایی را برای دیگران تعریف کنی، ولی یک زمانی هست که تو علاوه بر اینکه داری ماجرایی را تعریف می‌کنی، اثری هنری را هم خلق می‌کنی. در قالب داستان، رمان یا... اینجاست که تو رومی‌آوری به مولفه‌های داستانی که حتما باید زاویه دید، ساخت، فرم و فضاسازی داشته باشد. یعنی مجبور می‌شوی مولفه‌های داستانی را یاد بگیری و اینقدر در طول زمان ممارست بکنی تا مسلط شوی. به‌قول معروف گاف ندهی. یعنی نتوانند در مورد مولفه‌های اولیه از تو ایراد بگیرند.

بهناز علی‌پورگسکری

درحقيقت ادبيات را به‌عنوان رشته دانشگاهي، به‌دنبال ناكامي در رشته مورد علاقه‌ام انتخاب كردم ولي، ادامه تحصيل در اين رشته را با علاقه و هدف دنبال كردم. علاقه به داستان‌نويسي قبل از انتخاب رشته ادبيات، از دلمشغولي‌هام بود. با داستان‌نويسي شروع كردم و نخستين معلم‌هایم داستان‌هايي بودند كه مي‌خواندم و نكات دلپذير و جالب آنها، و نوع ساخت و پرداختشان را يادداشت مي‌كردم. فكر كردم بايد داستان را خوب بفهمم و دانش داستان‌نويسي‌ام را ارتقا بدهم تا بتوانم طوري بنويسم كه اول خودم را راضي كند. هنوز معتقدم غريزي‌نويسي بخشي از كار، و شناخت و فهم داستان بخش ديگري از امر داستان‌نويسي است. در روند خواندن‌ها و آموختن‌ها تصميم گرفتم ديگران را هم در تجربه‌ها و لذت‌هايم از متن سهيم كنم. به‌اين‌ترتيب وارد حوزه نقد داستان شدم. بايد بگويم كه عموما داستان‌نوشتن و پژوهش و نقد را در كنار هم انجام داده و مي‌دهم. نخستين مجموعه‌داستانم را از ميان داستان‌هايي كه سال‌ها نوشته بودمشان انتخاب كردم و به توصيه دوستان نويسنده‌ام به چاپ سپردم كه اقبال خوبي هم داشت و مرا در اين مهم كه كاري كه برايش انرژي بگذاري و جدي‌اش بگيري جوابش را پس مي‌دهد، راسخ‌تر كرد. آسان‌گير نيستم، اين را درباره خودم مي‌گويم. هميشه كيفيت كار را بر كميت آن ترجيح داده‌ام. به همين دليل ممكن است سال‌ها براي نوشتن يك كتاب وقت و انرژي بگذارم و تا خودم از آن راضي نباشم به چاپش فكر نمي‌كنم.

ارسال نظر

هشتگ‌های داغ

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار